در مورد وقایع اخیر پیرامون گشت ارشاد و حجاب که موجب جریحهدار شدن احساسات و افکار عمومی شده مسئله اصلی از این قرلر است: شکست فرهنگی سیستم در تحقق اهداف خود درباره طرز لباس پوشیدن و رفت و آمد مردم.
زمانی که دولتی یا حکومتی ایدئولوژیک در توجیه یک امر به زعم خود فرهنگی یا حتی مذهبی که مورد پسندش است ناکام میماند برای رفع و رجوع آن روشی مخاطرهآمیز را در پیش میگیرد آن هم استفاده از نیروی امنیتی و پلیس است که چه بسا اصلا تخصص و کارش بر مبنای قانون چیز دیگریست و لاجرم به همین دلیل است که پیامدها زیانبار آن اجتناب ناپذیر میگردد مانند رفتار خشن و متعاقب آن ایجاد حس ترس و مقاومت در برابر آن و ملتهب کردن جامعه، اینجاست که این ایده در عمل تبدیل به یک ضدتبلیغ برای خودش میشود چرا که اساسا در یک بستر نامربوط سعی در تبلیغ و اعمال خود دارد. همانطور که بارها تجربه شد این کشمکشهای خیابانی بر سر لباس و حجاب نمیتواند بدون تلفات باشد حتی در عادیترین حالت هم تحمل و ظرفیت افراد با یکدیگر متفاوت است چه بسیار کسانی که بعلت روحیه حساس یا بیماری جسمی با کوچکترین تنش و استرس دچار مشکلات جدی میشوند آن هم یک دختر نوجوان تک و تنها در یک جو پلیسی و امنیتی.
دولت باید پلیس را به حال خودش بگذارد و از آن سواستفاده ابزاری نکند تا پلیس هم بتواند با مقبولیت عمومی به وظیفه خود که حفظ امنیت و آرامش مردم است بپردازد، این همه دستگاهها و سازمانهای عریض و طویل تبلیغاتی و رسانهای و فرهنگی دارید با بودجههای کلان پس فایده و فلسفه وجودی اینها چیست؟ هیچ شکست پشت شکست. آن از وضع اقتصادی مملکت این هم از وضع فرهنگی (فرهنگ از دیدگاه قدرت) با آن همه دبدبه و کبکبه سر آخر ناکام و مانده از همه جا دست به دامن ماشین ون و چند مامور میشوید و نامش را هم فرهنگسازی و کار اخلاقی میگذارید این نوع رفتارها بارها در تاریخ تجربه شده بزور برداشتن حجاب و یا تحمیل پوششی خاص حالا گویی شما تازه از راه رسیده و میخواهید دوباره چرخ را اختراع کنید؟ همین چند وقت قبل یکی از مقامات ستاد امربه معروف اعتراف کرد بیش از ۴ هزار آقازاده برای زندکی به کشورهای غربی رفتند خب شما که نمیتوانید حتی بجه های خودتان را با این سبک زندگی قانع کنید براستی از بجههای دیگران چه انتظاری دارید؟
#یاسر_اسلامی_نوکنده
۲۶ شهریور
یاسر اسلامی نوکنده را در اینستاگرام دنبال کنید:
https://www.instagram.com/yaser.eslami.nokandeh
@yaser_eslami_nokandeh
دو بیت پایانی شعر درخشانِ «آن عاشقان شرزۀ» شفیعیکدکنی، دستکم، محل تلاقی سه شعر مهم است: دو «ستَروَن» و یک «زایندگی»، آن دو تا از اخوانثالث (م. امید) و ابتهاج (ه.ا. سایه) و آن یکی از کسرایی.
فضل «سترونِ» اخوان بر «سترون» سایه، صرفاً، در تقدم تاریخی آن است. اخوان در این شعر، که مثل روایتی دیگر و ابتداییتر از «کتیبه»اش میماند، از ابر سیاه سترونی میگوید که «بارانی» بهنظر میرسد «ولی هرگز نمیبارد». نگاه یأسآلود در این شعر همان است که در بسیاری دیگر از آثارِ امید میتوان جُست. ممکن است عدهای سروده شدن این شعر را در آن تاریخ (دی ۱۳۳۱) با توجه به وقایع سال بعد از آن (مرداد ۱۳۳۲) پیشگویانه تلقی کنند؛ اما واقع این است که، نه، ابر بارانی شیلنگش را هم میگرفت سمت اخوان و سرتاپا خیسش میکرد او باز میگفت «ولی هرگز نمیبارد». پس عجالتاً اگر این شعر را به آنگونه چیزها ربط ندهیم سنگینتریم. از یادآوری این نکته هم ابایی ندارم که، اگر کسی مثل شخصیت «گِلام» در مجموعۀ کارتونی ماجراهای گالیور (محصول ۱۹۶۸) مدام بگوید «ما موفق نمیشویم»، هنر نکرده است (این حکم، بیشتر از هر کسی، شامل حال خودم میشود، پس به خودتان و عزیزانتان نگیرید).
«سترونِ» سایه از تبری میگوید که دستهایی آن را در باغ جای گل نشاندهاند و دیگر از این باغِ بیدرختِ سترون امیدِ وصالِ بهاری نمیرود. این شعر از چند بُعد مهم و تاریخی است: یکی از این نظر که سایه شاعری است ستایشگرِ امید و بهندرت به خودش اجازه داده شعری بسازد و چاپ کند که روایتگر نومیدی باشد و این شعر یکی از آن نادرشعرهاست؛ از سوی دیگر، میدانیم که آدمیزاده ستایشگر چیزی میشود که نداردش و، از این نظر، باید بگوییم این شعر سایه جزو صادقانهترین شعرهای اوست؛ دیگر اینکه این شعر برآمده از شعلههای بهخاکسترنشستۀ آزادیخواهان و سیطرۀ سکوتِ بعد از کودتای ۳۲ است و، بر همین اساس، همچنان شعری است که به بستر اجتماعی زندگی شاعر متعهد است.
«زایندگی» کسرایی هم جزو تکبیتهای بسیار درخشان معاصر و حتی کل ادب فارسی است. او در این شعر از دستهایی میگوید که هر شب ستارهای از آسمان فرومیکشند اما آسمان همچنان غرق ستارههاست (اشاره به اعدام مرتضی کیوان؟). کسرایی بهمراتب بیشتر و روتر از سایه ستایشگر امید بوده، اما آنچه به این تکبیت او در میان بسیاری از دیگر آثارش تشخص میبخشد عاطفۀ سرشاری است که به آسمان نسبت داده شده: آسمان غمزده است و غم و اشک به هم راه دارند؛ اشک و ستاره طرفین تشبیه از قدیماند؛ ستارهها را دستهایی فرومیکشند اما از بسیاریِ ستارهها چیزی کم نمیشود. همین است که این ستاره، این اشک، این غم افسرده نیست: زنده است و معترض است و مبارز.
برگردیم به آن دو بیت محمدرضا شفیعیکدکنی:
میگفتی، ای عزیز، «سترون شدهست خاک.»
اینک ببین برابرِ چشمِ تو چیستند:
هر صبح و شب به غارتِ طوفان روند و باز
باز آخرین شقایقِ این باغ نیستند.مقصود شفیعی از «عزیز»ی که میگوید «سترون شدهست خاک» کیست؟ خودش نیست، چون در گزینهای که از شعرهایش فراهم آورده و در مروارید منتشر کرده (ص ۱۰۷) «ای عزیز» را بیرون از گیومه گذاشته (البته ممکن است، از سر تواضع، نخواسته باشد خود را از زبان دیگری «عزیز» خطاب کند). پس این عزیز کدام است؟ با توجه به عنوان و فضای «سترون»های اخوان و سایه بیربط به این دو نمیتواند باشد، بهویژه که شفیعیکدکنی با شعر هر دو آمُخته بوده: از شعرهای سایه گزینه فراهم ساخته و برای اخوان حالات و مقامات پرداخته.
سترونِ اخوان «ابر» است و سترونِ سایه «باغ». هیچیک «خاک» نگفته؛ اما خویشیِ «باغ» با «خاک» در علمالانساب نزدیکتر است از پیوند «ابر» و «خاک» و، بنابراین، میتوان «عزیز» را خطاب به سایه دانست؛ از سوی دیگر، شعر اخوانِ مشهدی در ذهن شفیعیِ کدکنی آنقدر زنده بوده که بعید مینماید در آن لحظه فقط درصدد پاسخگویی به سایه برآمده باشد؛ پس عجالتاً آن «عزیز» را بگیرید سایه، و اخوان نیز هم (اگر بگویید «بهتر نیست از خود شاعر بپرسیم؟» میگویم بپرسید، اما حرف شفیعی در این مورد بهویژه بعد از گذشتِ اینهمه سال از تاریخ سرودن «آن عاشقان شرزه»، اگر تأیید همین یافتهها نباشد، باز از اعتبار آنها نمیکاهد).
تأثیر نحو و لحن تکبیتِ کسرایی در بیت آخر غزل شفیعی هم که بینیاز از توضیح است.
به این ترتیب، دو سترون در یک غزل پُرشور به زایندگی رسیدهاند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
متن شعرها:
«سترون» از مهدی اخوانثالث (امید)«سترون» از هوشنگ ابتهاج (سایه)«زایندگی» از سیاوش کسرایی
«آن عاشقان شرزه» از محمدرضا شفیعیکدکنی
t.me/mohsensalahirad
✍️ اومبرتو اِکو، نویسنده، نشانه شناس، فیلسوف ایتالیایی که در دورانِ فرمانروایی موسیلینی زندگی کرده است، فاشیسم را با ۱۴ خصوصیت اصلی توصیف میکند:
1️⃣فرقهی سنتگرایی؛ وقتی تمام حقیقت توسط سنت آشکار شده، دیگر هیچ دانش و یادگیری جدیدی اتفاق نمیافتد. این بخش به برداشتها تفسیرهای خیالی از تاریخ اختصاص دارد.
2️⃣مردودسازی مُدرنیسم؛ رد کردن خِردگرایی و علم و تفکرِ انتقادی. این بخش توسعه فرهنگِ غرب از زمانِ عصرِ روشنگری به بعد را سقوطی به درون تباهی میبیند.
3️⃣کار کردن صرفا فقط برای اینکه یک کاری کرده باشیم؛ این بخش میگوید خودِ عمل ارزشمند است و نباید مورد بازتابِ فکری قرار بگیرد. به عبارت دیگر، ضدروشنفکری. دشمنی و بیاعتمادی به اندیشه. اگر یک نفر به اشتباهش اعتراف میکند، دیگر نپرسید چرا سه روز ساکت بودید؟
@sokhanranihaa
4️⃣سیاستِ «مخالفت به معنی خیانت است»؛ فاشیسم از ترس افشای تناقضهای سیستمش هر مخالفتی با سیاستهایش را دشمنی با خود قلمداد میکند.
5️⃣ترس از تفاوت؛ در یک سیستم فاشیستی همه باید زیر چترِ یک باورِ کلی متحد شوند. هرکسی که جزو آنها نباشد، خارجی و بیگانه خوانده میشود و لایقِ تنفر و شکنجه و مرگ است.
6️⃣جلب نظر طبقهی متوسط؛ فاشیسم به اکثریتِ طبقهی متوسط قول میدهد آنها به محض اینکه چیزهای دردسرسازی مثل دموکراسی، کاپیتالیسم و سوسیالیسم نابود شدند، به هر چیزی که طلب میکنند خواهند رسید. بدبختی فعلی شما تقصیرِ وجودِ آنهاست. پس دست به کار شوید.
7️⃣تمام فکر و ذکرش درگیر توطئه است؛ بیگانههراسی. بزرگ و واقعی جلوه دادنِ تهدید دشمن. فاشیسم بیوقفه تاکید میکند که باید از خیانت و خرابکاری گروهای داخلی وابسته به خارج در جامعه هراس داشته باشیم.
8️⃣این یکی در تناقض با مورد قبلی قرار دارد؛ ضعیف و دستوپاچلفتی جلوه دادنِ دشمن. دشمن آنقدر قوی است که همیشه باید گوش به زنگ باشیم، اما همزمان آنقدر ضعیف است، آنقدر در مقایسه با ما عقبافتاده است که باید تحقیر شود.
9️⃣صلحجویی به معنی خیانت است؛ فاشیسم باور دارد که زندگی یک جنگِ دائمی است. فاشیسم سوختش را از تنفر تامین میکند. جنگ برای حکومت خوب است. مثل ورزشِ صبحگاهی میماند. پس، مذاکره یا هرگونه حرکتی به سمتِ صلحجویی در مغایرت با اصلِ سیستم قرار میگیرد.
درست چهار سال پیش متنی نوشتم با عنوان «جامعۀ بحران» و در آن شرح دادم «بحران» به سرشت جامعۀ ایران تبدیل شده است. در واقع حرفم این بود که جامعۀ ایران «دچار» بحران نیست، بلکه «خود بحران» است. دلیل این ادعا را مختصر شرح میدهم تا سپس، و در امتداد همان نگرش، به این روزها و به این «بحران در بحران» برسم.
در هر جامعهای انواع شکافها و تضاد وجود دارد که برخی پُرشدنی و التیامپذیر و برخی حلناشدنی است. اما «رویکردها» از ماهیتِ شکافها مهمتر است و عامل تعیینکنندهتری است؛ یعنی ممکن است مناقشهای ساده، سطحی و حلشدنی به دلیل «رادیکالیسم» و «آشتیناپذیریِ» طرفهای درگیر به شکافی حلناشدنی تبدیل شود (که طبعاً این نوع شکاف مصنوعی است و با تعدیل رویکرد بازیگران حل میشود)، و ممکن است حادترین تضادها به دلیل رویکرد میانهروانۀ طرفهای درگیر کمرنگ و کمخطر شود؛ مانند آتشفشانی که با همۀ عظمتش سرد و خاموش میشود ــ اهمیت «فرهنگ سیاسی» دقیقاً همینجاست و تعیین میکند، مردم در یک واحد سیاسی (یعنی کشور) تضادهایشان را با چه رویکرد و ابزاری حل میکنند: میانهروی و وزنکشی دموکراتیک یا ترور و خشونت سیاسی؟
در جامعۀ ایرانی هم انواع شکافها و تضادهای اجتماعی، فرهنگی و قومیتی وجود داشته است. اما عامترین مناقشه در ایرانِ عصر جدید، مناقشه میان «سنت» و «مدرنیته» بوده است که در نهایت در دو جبهۀ «مدرنیتهستیزی» و «مدرنیتهگرایی» روبروی هم صفآرایی کردهاند. این دوگانۀ اساسی در هر بحران و تحولی خود را نشان داده است؛ برای مثال یکی از معروفترین نمودهای آن همان دعوای «مشروطهخواهی» و «مشروعهخواهی» است که بلافاصله از دل انقلاب مشروطه سر برآورد. اگر در ایران دموکراسیِ کارآمدی شکل میگرفت، نزاع میان سنتگرایان و نوگرایان هیچگاه به گرهی کور تبدیل نمیشد، بلکه از طریق وزنکشیِ سالمِ دموکراتیک، هر یک سهم خود را از ادارۀ کشور برمیداشتند و رقابتی سالم میان این دو گروه شکل میگرفت، اما ملتی که نتواند در اسرع وقت سازوکارهای کارآمد را بر خود نصب کند، چوبش را دیر یا زود میخورد.
نتیجه این شد که مشروطه کار نمیکرد... وضعیت عمومی کشور از پیش از مشروطه هم وخیمتر شده بود و در نتیجه یک الیت سیاسی ایدۀ «قدرت مرکزی نیرومند» را جایگزین مشروطه کردند. این رویکرد عملاً تا انقلاب ۵۷ پابرجا بود و جناح مدرنیتهدوست در بستر آن کموبیش دست برتر را داشت و بخشی از ایدهها و آرمانهای مدرنیته را (منهای مدرنیتۀ سیاسی که میتوانست برای نهاد سلطنت خطرآفرین باشد) پیاده میکرد. جامعۀ تازهشهریشده و سنتگرا به پروژههای حاکمیت واکنش نشان داد و نتیجۀ آن انقلابی بود که عموم نیروهای فعال در آن باوری قلبی به دموکراسی نداشتند و هر یک دلبستۀ ایدئولوژی نادموکراتیک خود بود. بدیهیترین نتیجهای که باید از انقلاب انتظار میرفت محقق شد: نیرومندترین جناح انقلاب بقیۀ نیروها را حذف یا با خود همسو کرد و در نتیجه انقلاب ۵۷ به شکل یکدست به انقلابی ضد مدرنیته تبدیل شد. آن آمریکاستیزی که از دل انقلاب سر برآورد و سرنوشت کشور را رقم زد، اصلاً یک عنصر تحمیلی و ثانویه در انقلاب نبود، زیرا این انقلاب اصلاً و اساساً فحوا و ادعای جهانی داشت و طبیعی بود که اینک بخواهد به عنوان نوعی انقلابِ جهانیِ ضدمدرنیته با سردستۀ جناح مدرنیته ــ یعنی آمریکا ــ سرشاخ شود. از اینجا به بعد را همه میدانیم... تا همین امروز نیز نیروهای اصلی انقلاب ۵۷ که طبعاً در حکمرانیِ پس از انقلاب نیز تصمیمگیران اصلی بودند، با مفهوم «مقاومت»، به این مبارزۀ خود با جریان غالب جهان ــ که همان مدرنیته باشد ــ افتخار کردهاند و این چیز پنهانی نیست.
(اما یک داخل پرانتز: شاید بگویید مارکسیسم به عنوان یکی از نیروهای مهم انقلاب سنتگرا نبود! پاسخ روشن است: خود مارکسیسم واکنش به نیروی اصلیِ مدرنیته ــ یعنی کاپیتالیسم/لیبرالیسم یا «جامعۀ بورژوایی» ــ بود. یعنی مارکسیسم برای به زیر کشیدنِ نیروی اصلی مدرنیته پدید آمده بود و میخواست مدرنیته را مهار کند.)
به این ترتیب در پی انقلاب جریان مخالف مدرنیته حاکم شد. در اینجا دوگانهای رخ داد که تا به امروز هم سرنوشت ما را رقم زده و هم ریشۀ رخدادهای امروز است. وقتی مخالفان مدرنیته با یک ایدئولوژی مدرنیتهستیزِ روشن میراثدار انقلاب شدند، طبعاً مجاریِ ورودِ انگارهها و الگوهای مدرنیته به دنیای سیاست را هم میبستند. اصلاً هدفشان همین بود. نتیجۀ این انسداد روشن بود: سنت سیاست را قبضه کرد — با همان شعار معروفِ «سیاست ما عین دیانت ماست» (البته منظور مدرس از این جمله اینی نبود که اینان برداشت کرده بودند. منظور مدرس این بود که ما در «ملیت» و «دین» به یک اندازه رادیکال عمل میکنیم و اصلاً منظور او از این جمله نوعی «ملیگرایی» بود.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
مدرس در ادامۀ این جمله گفته بود: اگر کسی وارد مرز ما شود، اول او را میکشیم و بعد نگاه میکنیم ببینیم آیا ختنه شده است یا نه ــ یعنی آیا مسلمان است یا نه.) مخالفان مدرنیته در عین حال، میتوانستند به جامعهای اتکا کنند که از ایدههای سنتگرایانه پشتیبانی میکرد، مدرنیته را نمیپسندید و از زدودن مظاهر مدرنیته که در دوران پهلوی پیاده شده بود نیز خرسند بود (و طبعاً یکی از آن مظاهر آزادی پوشش بود). بنابراین، سنت نه تنها در «سیاست» حاکم شد، بلکه اکثریت «جامعه» را هم پشتیبان خود داشت.
به این ترتیب، دست مدرنیته از سیاست کوتاه شد و تنها دیگر میتوانست درون جامعه به بقای خود ادامه دهد. آرایشِ نهایی شکل گرفت: سنت در سیاست سنگر گرفت و مدرنیته در جامعه. این تعیینکنندهترین و بزرگترین دوگانهای بود که در نیمقرن اخیر در ایران شکل گرفته بود. از این پس، دو جناح بیاعتنا به همدیگر، هر یک کار خود را میکردند. سنت با ابزارهای سیاسی یکهتازی میکرد و مدرنیته هم بیسروصدا، جوری که تا حد امکان گرفتار خشمِ سیاست نشود و هزینۀ سنگینی برای خود نتراشد، خزنده خود را در جامعه میگستراند. سنت انواع ابزارهای سیاسی را داشت، منابع کشور را هم در اختیار گرفته بود و افزون بر همۀ اینها، پشتوانۀ اجتماعی گستردهای هم همچنان داشت. اما مدرنیته فقط ابزارهای اجتماعی داشت و کار بسیار سختی در پیش داشت: در دو جبهه درگیر بود: هم با دولت و هم با اکثریت ملت. برای همین، به شیوههای چراغخاموش و کمهزینه روی آورد. اما از آنجا که منطبق بر زمانه بود (یعنی دست روزگار همراهش بود)، گردش نسلها به نفعش تمام میشد و نیروی انسانیِ بسیار خلاق و گستردهای هم در اختیار داشت، هر روز موفقتر از دیروز بود و رفتهرفته الگوهای جدیدی میساخت و با هزینۀ کم به جامعه تحمیل میکرد. رفتهرفته در سطح جامعه، هر نقطهای را که اراده میکرد، به تصرف خود درمیآورد. برای مثال، بیسروصدا با پدرسالاری و مردسالاری که از ستونهای سنتگرایی بود، مبارزه میکرد و دستاوردهای بزرگی هم کسب کرد.
نتیجه این شد که در طول چند دهه، آن مدرنیتۀ ترسخورده و مغلوب که پس از انقلاب به پستوهای جامعه خزیده بود، رفتهرفته به یک قدرت اجتماعی نیرومند تبدیل میشد. جامعه را سنگر به سنگر فتح میکرد و وقت آن بود سهم خود را از سیاست بردارد. ناآرامیهای ۷۸ و ۸۸ دقیقاً تلاشِ این بخش از جامعه بود تا با «مطالباتی حداقلی» سهم خود از سیاست را بردارد ــ هستۀ اصلی منازعه همین بود، و آن دعوای اصلاحطلب و اصولگرا صرفاً روکشی برای آن بود. در واقع، بخش مدرنیتهدوست چند صباحی با محاسبهای عقلانی (که از ویژگیهای مدرنیته است)، رأی خود را به اصلاحطلبان وام داد و وقتی این راه را مسدود و اینان را ناکارآمد دید، رأیش را پس گرفت. البته طبیعی بود در این میان امر بر اصلاحطلبان مشتبه میشد و فکر میکردند واقعاً چنین پشتوانهای در جامعه دارند؛ اما آنها در سه چهار سال اخیر فهمیدند کل اعتبار اجتماعیشان «وام و قرض و قوله» بود.
اما مخالفان مدرنیته به خوبی فهمیده بودند تحولاتی در جامعه رخ میدهد که در بلندمدت باعث خواهد شد عرصه برایش تنگ شود. دهۀ هفتاد بهترین فرصت بود تا این مناقشۀ بزرگ به شیوهای معقول حل شود. کافی بود در بستری دموکراتیک مناقشۀ سنت و مدرنیته مجاری معقولی پیدا کند. اما نشد! مخالفان مدرنیته زیر بار نرفتند (دلیلشان هم این بود که حس میکردند این مسیر عملاً به انقلابی مخفی و بیسروصدا میانجامد). روی دروازۀ سیاست برای مدرنیته تابلوی «ورود ممنوع» نصب کردند و ابزارهای سیاسیِ سخت و نرم هم به اندازۀ کافی در اختیار داشتند تا ورود مدرنیته به سیاست را ناممکن کنند. در نتیجه، مناقشه به جای آنکه حل شود، به گرهی کور تبدیل شد، همراه با بغضها و سرخوردگیهای شدید. گرهی که میشد آن را با دست باز کرد، حالا با دندان هم باز نمیشد.
به این ترتیب مخالفان مدرنیته با ابزارهای سیاسی و کمک گرفتن از پشتوانۀ اجتماعیشان ــ که البته سالبهسال آب میرفت ــ راه خود را بیاعتنا رفتند. مدرنیتهدوستان هم در مقابل، رادیکالتر و مصممتر شدند و به تصرفات اجتماعی خود شتاب بخشیدند. در اینجا به آن چیزی رسیدیم که در ابتدای بحث گفتم: «جامعۀ بحران». این تضاد دیگر یک «ویژگی» برای جامعۀ ایرانی نبود، بلکه به سرشت جامعه تبدیل شده بود و بدتر اینکه «توازن قوایی» هم میان دو طرف برقرار شده بود؛ یعنی چه؟ یعنی این:
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
یک: سنت دیگر نمیتوانست جلوی پیشرویِ مدرنیتۀ ریشهکرده در جامعه را بگیرد، اما در عین حال هنوز آنقدر قدرت و ابزار داشت تا خود را حفظ کند، گرچه در برابر جامعه ناتوان شده بود.
دو: مدرنیته هنوز نمیتوانست سنت را شکست دهد و سیاست را تصرف کند، اما میتوانست با زور اجتماعی خود، هم سنت را لای منگنه بگذارد و هم همۀ طرحهایش را خنثا کند.
نتیجۀ این اَبَرمناقشه و توازن قوا این شد که همۀ منابع انسانی، مادی و معنوی ایران فقط صرف این میشد که این دو نیرو همدیگر را خنثا کنند. تضاد میان سنت و مدرنیته در همۀ جوامع وجود دارد، اما تبدیل شدن آن به اَبَرمناقشهای حلناشدنی و به ویژه این توازن قوا باعث شد بحران به سرشت این جامعه تبدیل شود. ایران به کورهای بزرگ تبدیل شد که شبانهروزش به «منابعسوزی» سپری میشد. البته از آنجا که این انسداد سیاسی را سنت پدید آورد، خود را در وضعیتی بحرانی قرار داد. این نتیجۀ این است که به ابزارهای سیاسی و قهریهاش غره شد.
این مناقشۀ عظیم را نمیشد با انتخاباتهای بیمحتوا و ژستهای دموکراتیک لاپوشانی کرد. مدرنیته دیگر بزرگتر از آن شده که بتوان آن را پشت دروازۀ سیاست زمینگیر کرد. نیرویی که زمانی پشت قلعه زمینگیر شده بود، اینک قلعه را محاصره کرده. اصلاً تصادفی نیست که جرقۀ بحران اخیر سر مسئلۀ زنان و گشت ارشاد زده شد. آیا گشت ارشاد و مناقشۀ حجاب یکی از نقاط اصلیِ درگیری سنت و مدرنیته نبود؟ اینک باید پذیرفت که این مناقشه بزرگترین صورتمسئلۀ ایران است. گمان نکنید میتوان با ترفندهای سیاسی و رسانهبازیِ چند خبرگزاری دولتی آن را دوباره به حاشیه راند؛ این مناقشه عارضی نیست، عمیقاً ماهوی است. کاملاً طبیعی و بدیهی بود «بحرانی بزرگ» در این «جامعۀ بحران» پدید خواهد آمد. اگر هم میبینید قشری جوانتر در این مناقشه جلودار است، به این دلیل است که این جوانان دقیقاً دستپرودۀ همان مدرنیتهای هستند که در جامعه سنگر گرفته بود و چند نسل را به تصاحب خود درآورده بود. با کمی خردمندی میشد حدس زد چیزی مانند گشت ارشاد میتواند گسلِ اصلیِ «جامعۀ بحران» را فعال کند...
پینوشت: در تمام بحث طبعاً توجه دارم که سنت و مدرنیته گاهی مانند آب و روغن از هم جدا نیست و ممکن است در هر جریان مدرنی رگههایی از سنت باشد و بالعکس.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
طوطی دوباره گفت پسافو ، خدای توست
احکام صائبش همه جا رهنمای توست
آزرده از نمک نشناسی به پوز خند
نشنیده خواستم بگذارم گزافه را
طوطی سه باره گفت
گفتم تویی که گوشت و خونت
مدیون آب و دانه اکرامی منست
بیخود شکر خوری بستایی خرافه را! -
اینبار بانگ طوطی همسایه
تایید کرد مغلطه طوطی مرا
از هر کنار و گوشه ی این کوچه
از هر کنار و گوشه ی این شهر
تقلیدیان کور و کری بانگ می زدند
پسافو خدای توست
آرای صائبش همه جا رهنمای توست
-تقلیدیان که مرجعشان غیر جهل نیست-
گفتم مگر تواتر و تکرار قادرست
گنجشک را بجای قناری
قالب کند به مشتری ساده
گوشم جواب داد
آنسان که واقعیت کذب پسافویی
در ذهن خلق می شود آماده