سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

مراقب کلاغ ها / اسماعیل نوری علا



ادامه داده‌ام
سفری را
که در زمان و مکانی معین آغاز شد
اما زمان و مکان به سرآمدن‌اش را
تنها آیندگان خواهند دانست
درست وقتی که قرار است من
آویخته از ستاره و
تکیه داده به ماه
تماشا شان کنم
که آزادی مرا به سوگ نشسته اند.

شتابان آمدم و خرامان می‌روم
با ثانیه شمار نفس‌ها
و گردش خونی
که نمی‌داند چرا می‌گردد.

سفرم کتابی پر ورق شده
با فصل‌هائی
که فهرست‌شان را
از این پس خواهند نوشت:

فصلی برای راه افتادن
فصلی برای بلوغ
فصلی برای عاشق شدن
فصلی برای از دست دادن
فصلی برای پیر شدن
فصلی برای پرواز
در آسمان تصوراتی که
آیه آیه لب به خنده می‌گشایند
و سوره وسوره از توهم پر می‌شوند.

سفر گوش دادن
شنیدن چندین باره‌ی «دوست‌ات دارم»
و فرو خوردن «راه هامان از هم جدا است»
مثل خداخافظی‌های پیش از سلام
بدرودهای پیش از درود
درهای بازِ سرگرم بسته شدن
بیداری‌های مبهم پیش از خفتن
گفته‌های از شور افتاده‌ی پیش از سکوت.

به دعوتی مشکوک
تا کشورهای خواب زده
و آبادی‌های پائیزی رفتم
از کوچه‌های عاشقانه
تا شاهراه‌های مطنطن
از آسمان های معطل
تا فرودگاه‌های عبوس
از پلکان‌های خونین
تا قبرستان‌های پر جمعیت.

بارها
سلام کرده‌ام
بر شفق سرخ
بر لبان دوخته‌ای که سرگرم سخنرانی بود
بر پیشانی‌های یک لحظه پیش از تیر خلاص
و کلماتم را دیده‌ام
که در جمع مشتاقان دلشکسته
ادعای رسالت کردند و
پژواک‌شان
در خفقان برف
شبیه لالی شد.

آی…
جاده را
مثل نخ قرقره
گشوده و کشانده‌ام
با سنگریزه‌هایش رقصیده‌ام
با پیج و خم‌هایش تاب‌های کهکشانی خورده‌ام
از کنار مزارغ ویران‌اش گذشته‌ام
از سلام ایستگاه‌های فراموش
از خمیازه‌ی هواپیماهای از کار افتاده
از مسلسل‌های بی آواز
از ستون‌های فروتن
از شهرهای خالی
در شعرهای اندوهبار شاعران تازه‌کار
از قافیه‌های سرگردان
از ردیف‌های گمشده در مه
از غزل‌های بی معشوق
از ترنم‌های بی ساز
و در لحظه‌ی تمام شدن
آغاز جاده را دیده‌ام
که به طلوع خورشیدی دیگر سلام می گفت.

شب‌ها را به روز وصله زدم
روزها را لباسی از شادمانی بخشیدم
در آینه لبخند را تمرین کردم
و به بالشم از بغض‌های بی انفجار قصه ساختم.

اینک کسی دیگرم
رسته بر مزارع شخم نخورده
با دستانی به دو سو گشوده
کلاهی کهنه
نشسته بر سری از کاه
که ترساندن را فراموش کرده است و
می‌ترسد.

پا ندارم
دهانم را نساخته‌اند
کتم از خارش تیغ ها می‌سوزد
و در حافظه‌ی پوشالی‌ام
سرودی می‌چرخد
که علت بودن‌اش را
از یاد برده است

اسمم را باد می‌برد
رسمم را نمی‌پذیرند
آیه‌هایم در خزانی ابدی
کفپوش کوچه‌های بی انتظارند
و من هنوز
چشم به افقی دوخته‌ام
که چراغ‌هایش
بین روشن شدن و خاموشی سرگردانند.

باری،
سفر همین است که می بینید
همیشه آغشته به حیرتی تمام و ناتمام
مثل گفتگوئی که از تک گوئی تنهاتر است
مثل در خود نشستن
و شکل پرسش شدن.


دنور- ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ – ۲ آوریل ۲۰۲۱-۰۴-۰۲

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد