مردنی نیست کز آن زندگییی راست نشد.
(نیما)
زندگی در سرودههای نیما بازتابی گسترده و چندوجهی دارد. یک وجه از آن تعریف و تفسیر معنای زندگی از دیدگاه نیماست. وجه دیگر آن بیان شاعرانهی ویژگیهای زندگی نیماست. وجه بعدی تصویرهایی از زندگی دیگر زندگان شعر نیما- از ققنوس تا تیزپرواز و از ناقوس تا پادشاه فتح- است.
او در سرودههایش هرجا که فرصت به دست آورده و مناسب دانسته دربارهی زندگی، در مفهوم عام، و زندگی خودش، به عنوان موضوعی خاص، سخن سروده است.
نخستین بار در نخستین سرودهاش- مثنوی "رنگ پریده، خون سرد"- از زندگیاش سخن سرود و آن را سراسر ذلت و غم و محنت دانست، ذلت و غم و محنتی که ناشی از عشق اندوهآفرین و جانسوز بوده است:
لیک، ای عشق! اینهمه از کار تست
سوزش من از ره و رفتار تست
زندگی با تو سراسر ذلت است
غم، همیشه غم، همیشه محنت است
هرچه هست از غم به هم آمیختهست
وآن سراسر بر سر من ریختهست
در منظومهی مانلی، نیما، از زبان پری دریایی، به تعریف معنای ژرف و پنهانی زندگی پرداخته و آن را معادل زیبایی دانسته است. در آنجا، در بخشی از گفتوگوی پرمعنای پری دریایی با مانلی، این حکم فلسفی بیان شده که اگر کسی در زندگیاش زیبایی را نشناخته باشد، در تمام زندگیاش اثری از زیبایی وجود ندارد، و نتیجه اینکه جهان و زندگی دلگشاست و نباید بر آن چشم بست و زیبایی و دلگشاییاش را نادیده گرفت:
دلگشا هست جهان، چشم چرا بستن از آن؟
آنکه نشناخته در زندگیاش زیبایی
نیست زیبایی در هیچ کجاش
هرچه میجوید از اینجا معنی
و در ادامه، باز از زبان پری دریایی، زندگی را تکاپو و تکوتاز مداوم دانسته و آن را میدان از دست دادن و به دست آوردن، از چیزی کاستن برای به چیزی افزودن، باختن و بردن، چشم بر کمالی بستن برای به کمالی والاتر رسیدن، معرفی کرده و راهش را راه رهایی و رستگاری دانسته است:
زندگی چون نبوَد جز تک و تاز
خاطر اینگونه فراسوده مساز
بگذران سهل در آن دم که به ناچار تو را
کار آید دشوار
زاره کم کن در کار.
...
باید از چیزی کاست
گر بخواهیم به چیزی افزود.
هرکس آید به رهی سوی کمال.
تا کمالی آید
از دگرگونه کمالی باید
چشم خواهش بستن.
زندگانی این است
وین چنین باید رستن.
"ققنوس" زندگی را بس فراتر از خورد و خواب دانسته و زندگی آن زندگان را که عمرشان را با خورد و خواب میگذرانند و به پایان میرسانند، رنجی دانسته که مایهی سرافکندگی است و ارزشی ندارد.
حس میکند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار به سر آید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد
(ققنوس)
"تیزپرواز" شعر "خواب زمستانی"، درحالی که افسرده و دمسرد، سر در بال فروبرده و به خواب سنگین زمستانی فرورفته، در خواب که جهانی بین دو جهان مرگ و زندگانی است، جهان زندگانی را میبیند:
سرشکستهوار در بالش کشیده
نه هوایی یاریاش داده
آفتابی نه دمی با بوسهی گرمش به سوی او دویده
تیزپروازی به سنگین خواب روزانش زمستانی
خواب میبیند جهان زندگانی را
در جهانی بین مرگ و زندگانی
و با اینکه "تیزپرواز" در خواب سنگین زمستانی فرورفته و طبعی خاموش دارد، با این وجود هنوز و همیشه چشم امید به زندگانی دارد و زندهای بیدار است که با تمام ناهشیاریاش، زندگی از او دست نشسته و نومید و دلسرد نشده است:
لیک با طبع خموش اوست
چشمباش زندگانیها
...
زندگی از او نشسته دست
زنده است او، زندهی بیدار
گر کسی او را بجوید، گر نجوید کس
ورچه با او نه رگی هشیار.
"مرغ آمین" که نشانهی روز بیدار پیروزی است، پنهانی به تنگنای زندگی راه و با آن پیوند دارد:
او نشان از روز بیدار ظفرمندیست
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.
"پادشاه فتح" هم با آنکه مرده پنداشته میشود، زنده است و زندگی با اوست. از اوست که رستگاری جهان آغاز میشود و زمانهی حسرتها و عسرتها و اسارتها به پایان میرسد:
اوست زنده، زندگی با اوست
زاوست گر آغاز میگردد جهان را رستگاری
هم از او پایان بیابد گر زمانهای اسارت
"ناقوس" با دینگدانگ دلکش و امیدبخشش پیام زندگی میدهد و مژدهی به پایان رسیدن شبسیاه مرگآیین و روز روشن رهاییآفرین میبخشد:
دینگ دانگ، در مراقبهی زندگی که هست
این است ره به روز رهایی
با او کلید صبح نمایان
وز او شب سیاه به پایان
وین است یک محاسبهی درخور حیات
با دستکار روز عمل گشته همعنان
از دستگاه روز جوانی گرفته جان.
دینگ دانگ، دم به دم
راهی به زندگیست
از مطلع وجود
تا مطرح عدم.
"آهنگر" با زحمتی که میکشد و کار سازندهای که میکند، ابزار کار بس بزرگ پردازش جهان زندگی را میسازد:
او به دست کارهای بس بزرگ ابزار میبخشد
او جهان زندگی را میدهد پرداخت.
در "اندوهناک شب"، نیما از زندگی کسانی زنده میپرسد که زندگان آنها را به دنیای زندگی و برای زندگی کردن راه ندادهاند و آنان که به نظر آن زندگان چون مردهاند، در خلوت شبهای پر از تشویش، زندگانی دیگرگونهای با زندگان دیگر دارند:
آیا کسان که زنده ولی زندگانشان
از بهر زندگی
راهی ندادهاند
وین زندگان به دیدهی آنان چو مردهاند
در خلوت شبان مشوش
با زندگان دیگرشان هست زندگی؟
در جهان زندگان، "مردگان موت" هم با هم شاد میخندند و با افشرهی آنچه از جهان زندگان به غارت بردهاند، جدا از زندگی زندگان، برای خودشان زندگانی خاص خود را دارند:
مردگان موت با هم شاد میخندند
با عصیر غارت خود
در جهان زندگانی
میکنند آیا جدا از زندگی زندگان، یک زندگانی نهانی؟
در شعر "به شهریار"، نیما از داستان زندگیاش سخن گفته، داستانی که هرگز از حسرت تشویشزایش جدا نبوده است:
داستان زندگی من به هیچ آیین نخواهد شد جدا از حسرت تشویشزای من
با اینوجود، برای او هیچ داستانی از داستان زندگی لذتآورتر نبوده است:
هیچ چیز از داستان زندگانی نیست
در جهان زندگانی لذتآورتر.
در شعر "روی بندرگاه" نیما زندگی درآمیخته با کابوس جنگ و خونریزی و آدمکشی را سنگین و غیر قابل تحمل دانسته است:
وه، چه سنگین است با آدمکشی (با هردمی رؤیای جنگ) این زندگانی!
این هم تعریفی از زندگی از دیدگاه شیطان در "خانهی سریویلی":
آه، یاوه زندگانی
در بهار خندههایش نوشکفتهگل بمیرد
صبحگه- با آن صفای خود
یکدم افزونتر نپاید
آدمی تنهاست با دردی که دارد.
...
زندگانی گوی غلتانیست، میغلتد
بر زمینهای بسی هموار و ناهموار
از بر سنگی به سنگی تا شود یک روز پاره.