دیدمش
می گذشت و از تمام قصه ها سوال می نمود:
نام من چه بود؟
شکل قبلیام
از کدام سنگ یا پرنده مایه می گرفت؟
ریشهی کدام چشمه یا درخت
در کرانه های ذهن من
میشکفت؟
من چگونه از کنار زندگی
جوش می زدم؟
توی سینه ام
دوست داشتن چگونه شکل می گرفت...؟
کاش می شد از شما سوال کرد
من چرا چنین شدم؟
این خط غلیظ خون چرا مرا رها نمی کند؟
این صف دراز چشمهای محتضر
این سکوت شهرهای سوخته
این در همیشه بسته
این در همیشه بسته را چرا کسی
وا نمی کند؟
کاش می شد از حضور ذهنتان
استفاده کرد
واقعا چه روی می دهد که چشمه و درخت
در عبور خویش از دل زمان
سنگ می شوند؟
دیدمش
در کنار قصه های خفته، خویش را
ذره ذره می جوید.
25/4/91