این خانه، این مساحتِ ابری
در نقشهای بهوسعتِ دلتنگی
با یادِ عصرِ پرسه و بیتابی
آوار میشود به سرت،
گویی
در خواب و خلسهای ازلی
از دست رفتهای
و کودکانِ کوچۀ بازیگوش
هی شیشههای پنجرهات را
با سنگ میزنند
در قابی از غبار
ساعت در انتظار نشستهست
انبوهِ کورِ عقربههای خموش و خواب
رأسِ وقوعِ حادثه هی زنگ میزنند
در آسمانِ شرجیِ چشمانت
در لحظههای تبزده بیگاه و بیدریغ
آن روزِ نحسِ حادثه را
اعلام میکنند
انگار در وجودِ تو صدها پلنگِ پیر
تصویرِ مِهگرفته و موهومِ ماه را
در آبگیرهای خیالی
با مشتهای خالیشان چنگ میزنند
از پیچکی که پنجرهات را
تسخیر کرده است
با من بگو کدام
گلبرگِ بیقرار
از یورش شبانه و بیگاهِ بادها و بلاها
از ترسِ داسِ زردِ خزان، خود را
پوشانده است
کهاینگونه بیشکیب
در انتظارِ ساعتِ موعود ماندهای؟
بیرون از این حوالی موهومِ خوابهات
بر بومِ شب
دارند نقشِ صبح و شباهنگ میزنند.
پاییز 1391
محمدجلیل مظفری