فرازی از درخت ها
شکوفه ها هنوزبسته بود
ولی به بستگی نشان زنده بودن نهال بود،
و من به جلوۀ درخت بودن نهال
جذب میشدم.
درخت بودن درخت
تمام راز بود،
اگرچه برف و صبح و سبزه و بخار، و خاک و
باد و بوی صمغ،
و دانه های طیفساز آب روی برگها
مرا به آن رسانده بود.
تپه های مارلیک
«و خاک یک زن زنده است، زاینده است
روحی است روی کِشت که میخواند
من، خاک، یک زنم
با سینههای بخشنده
با شهوت برکت
خواهان بذر
آمادهی نثار
در انتظار شخم
عزت بر آنکه بذر بپاشد،
سرشار آنکه مایهی هستی ریخت.»[1]