قسمتی از شعر سهراب سپهری
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت برگ،
پرشی دارد اندازه ی عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه،در دهان گس تابستان است.
زندگی،بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی صوت قطاری ست که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی ماه،
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی مجذور آینه است.
زندگی گل به توان ابدیت،
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما،
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
دیرست / هوشنگ ابتهاج
دیرست، گالیا!
در گوش من فسانۀ دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانۀ شوریدگی مخواه!
دیرست، گالیا! بهره افتاد کاروان.
عشق من و تو؟ . . . آه
این هم حکایتیست.
اما، درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهرِ نانِ شب،
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست!
شاد و شکفته، در شبِ جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک،
امشب هزار دختر هم سال تو، ولی
خوابیدهاند گرسنه و لُخت، روی خاک.
زیباست رقص و ناز سر انگشتهای تو
بر پردههای ساز،
اما، هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خونِ زخم سر انگشتهایشان
جان میکنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب میکُنی تو بهدامانِ یک گدا!
وین فرش هفترنگ که پامال رقص تست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ.
در تار و پود هر خط و خالش: هزار رنج
در آب و رنگ هر گُل و برگش: هزار ننگ.
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بیگناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان . . .
دیرست، گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست.
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان.
هنگامۀ رهایی لبها و دستهاست
عصیان زندگی است.
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرامباد!
بر من حرامباد ازین پس شراب و عشق!
بر من حرامباد تپشهای قلبِ شاد!
یاران من به بند؛
در دخمههای تیره و نمناکِ باغشاه،
درعزلتِ تبآور تبعیدگاهِ خارک،
در هر کنار و گوشۀ این دوزخ سیاه.
زودست؛ گالیا!
در گوش من فساۀ دلدادگی مخوان!
اکنون ز من ترانۀ شوریدگی مخواه!
زودست، گالیا! نرسیدهست کاروان . . .
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردۀ تاریک و شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لبِ یارانِ همنبرد
رنگِ نشاط و خندۀ گمگشته باز یافت،
من نیز باز خواهم گردید آنزمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسهها،
سوی بهارهای دلانگیز گُلفشان،
سوی تو،
عشق من!
سحابی خاکستری / محمد مختاری
آغاز شد سحابی خاکستری
و ماه من هنوز
چشم مرا به روشنی آب می شناسد.
چتری گشوده داشته است این گذرگاه
که در هم
پیچیده است
و لا به لای خاطره ابریش ستاره و ماه
هر کس به سوی مردمکی می پناهد
کز پشت پرده هایی نخ نما فرا می خواند
همزاد چشم های توام
در بازتاب آشوب
که پس زده است
پشت دری های قدیمی را و نگران است.
آرامشی نمانده که بر راه شیری
بگشاید.
و روشنای بی تردیدت
از سرنوشتم اندوهگین می گردد
دنیا اگر به شیوۀ چشم تو بود
پهلو نمی گرفت بدین اضطراب.
یک شب ستاره
از پنجره گذشت و به گیسویمان
آویخت
و سال هاست
کاین در گشوده است به روی شهاب.
امشب شهاب از همه شب آشنا تر است
چل ساله بیقراری و
ماهی که پس زده است پشت دری ها را
تا بلرزد
در چلۀ پریشانی.
امشب دری میان دو دریا گشوده است
سیل شهاب می ریزد در اتاق
طغیان چشم بر می آید تا سحابی.
اکنون ستارگانی
که دست می گذارند بر پیشانی ام
و می هراسد پوست
در لرزش عرق.
چشمان ناگزیرم را بر می گیرم
از کفش های مرگ که آغشته است به خاکستر
و رد پایش را
تا چار راه سرگردان
دنبال می کنم.
زاده شدن دوباره به تعویق
افتاده است.
در پردۀ زمخت و چروکیده ای نهان مانده است
رؤیای آبی جنینی
که می تابد
از نازکای صوتی پلک.
پیشی گرفته است دوباره
این جفت بر جنین.
از پرده ها فرود می آید
ماه
وز شاخه های بید می آویزد
و لای سنگ و بوته و خاکستر
از باد
آرامش زمین را سراغ می گیرد.
شاید صدای گنجشکی
از شاخۀ سپیده نیاید.
شاید که بامداد
خو کرده است با خاموشی.
چشمان بسته ات را اما می شناسم
و زیر پلک هایت
بیداری من است که بی تابم می کند.
تا عمر در نگاه تو آسان شده است
از چشمم آستان گدازانی کرده ام
کآسوده از شدآمد خاکستر
بگشوده است بر لبۀ باد.