به بهاری که می رسد از راه
حرفها دارم و نمی گویم
بگذارید
از در آمد که تو ،
سر و رویی صفا دهد
با یکی چای تازه ی خوشرنگ
که کشد هورت
خستگی از تنش برون برود
بعله ، اینقدر صبر کردم من
این یکی دو دقیقه هم رویش
خب بهار عزیز سوقاتی
این همه چشممان سفید شده
که بیایی بگو چه آوردی
مات مانده است و قند در دهنش
گوئیا مثل سنگ خشک شده
سرفه ای می کند
صورتش تیره می شود
ول کن آقا ، نخواستم کادو
چایی ات را بخور
از شما گنده تر نداد کادو
سخن من مزاح بود
برو آقا به کار خویش برس
نشوی زیر هر فشار پرس!