دیوار،
مایوس وار پنجره را گفت:
«آن سالها بهار که می آمد
مرغان سپیدههای مرا پر میکردند
از عاشقانهها
و تو مدام می خندیدی
و آن زن جوان
با چشمهای سبز
از تو به کوه و دشت جوانی میزد
حالا
گویی هزارهی ظلمات
توفان
جنک
از من گذشته است و بهاری نیامده
آواز عاشقانهی مرغان
در یاس سرد و یائسهای مردهست.»
البته پنجره گرفته و ساکت ماند
و بغض هاش
تنها و بیصدا به گریه نشستند
۲۵/۱۲/۴۰۱
موهات
قشنگ از وسط باز شده
مانند کتاب قصه ای
بر پایم#واران
#نورباعی
@js313
کس دیدی از زغن به همه عمرِ خود زغنتر؟
در گوشههای جیغِ دو چشمش
هر صبح
یک مشت جنده ریخته
حتی سلام کردنش از بویِ جندهخانه عفنتر.
در سوگ ریحانه دختر کرمان
کاپشنش صورتی بود
چشمهایش سیاه
ماه زیباییش را از او گرته برداشت
آفتاب از گل خندههایش
شاد بودن و خندیدن آموخت
صبح از بوی او بود سرزد
می شناسم عجیب است
کودکیهای کوچکترین خواهرم بود
داشت می رفت با خانواده
سوی افسانه های حماسی
در خیالش گلی باز میشد
روی لبخندهایش بهاری
ناگهان آه، ای آه
انفجاری ....
دودی سیاه چرده و موذی
افتاده روی سینه ی شهر پیر
و نعره می زند:
اقرار کن که دمدمه های صبح
توی مهی غلیظ
با شوق آرزوی زلالی که دستهاش
تقسیم بود و دور دهانش جمع
در باره ی وزیدن آزادی
گپ می زدی
اقرار کن که سیل خیالت
با میل یک سپیده ی شفاف
فریاد می کشید و دودکش کارخانه ها
با کله توی خاک فرو می رفتند
و گله گله خودرو بنزینی
خود را به سیم برق زده
می کشتند
و دستهات
از شانه هات سرزده می خندیدند
و طیفی از صدای سکوتی گرم
خواب بدی برای دود جماعت می دید
اقرار کن
اقرار کن که آسمان زلال
نان حلال
و کارخانه های سبز عمومی می خواهی
شهرپیر
زیر فشار بختک داغ دود
خس خس کنان خیال تُفی را
پرتاب کرد روی صورت تاریکش
که: باد می وزد
تو می روی
و آسمان صاف و هوای خوب
و نان و کار وَ آزادی
تقسیم می شود به تساوی
یک بختک عظیم
افتاده روی سینه ی شهر ما
و شهر زیر تازیانه ی سنگینش
با ناگزیری کر و کوری
اقرار می کند به خیانت.
اقرار می کند به جنایت.
مرداد 402 ونداربن