بگذرد این قصه ای که دایه ی نادان
خواند به گوش چموش ما که بخوابیم
دیو نمی میرد و فرشته نیاید
ما همه بازیچه فریب سرابیم!
از همه اسباب ساحری که چو افیون
روح و روان را کشد به معرض تسخیر
قدر نفوذ کلام و جادوی الفاظ
هیچکدامش نداشت اینهمه تاثیر
آنکه بزک کرد دیو را چو فرشته
دیده خوش باور و توهم ما بود
چهره منجی به ماه ، نقش نبندد
باقی هر صحبت و حدیث ، خطا بود
تا گره کارمان منوط به منجی ست
هر متقلب به پشتمان بنشیند
سامری از موسی کلیم برد،دست
مستعد اوضاع را اگر که ببیند
کیست نهد آینه ، برابر مردم
تا که ببینند زشت کاری خود را
در گل و لایی به عمق حمق بلولند
تا که تکانی دهند گاری خود را
۲۲بهمن ۱۴۰۲
بیدار شد
مثل همیشه صبح سلامش گفت
وقتی صداش کردند
لبخند زد و رفت
آنقدر نوجوان
آنقدر جیب تجربهاش کوچک بود
که خوابهای ناشی و شیرینش
از وسعت خشونت دیوارهای کور
فرماندهان بی عصب و احساس
انگشت بیارادهی جوخه
فرمان خشک و خونی آتش
چیزی نمی شناخت
ناچار
استاد و تکیه داد به دیوار
لبخند زد به صبح
ناگه صدای آتش
پیجید و گُر گرفت
حال افق و صبح به هم خورد
و خون سراسر دنیا را برد
۳/۳/۴۰۲