سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

دیوارهای شعر نیما یوشیج/ مهدی عاطف‌راد

دیوار چنان‌که هست انداخته‌اند

وز ما و شما خشت در آن ساخته‌اند

دعوای من و تو اش کند کج ور راست

بنیاد همان است که پرداخته‌اند.

دیوارها در شهر شعرهای نیما یوشیج جایی استوار دارند و در هر کوچه و خیابانی، و در هر کوی و برزنی از زیستگاه شعرش با دیواری بلند یا کوتاه، و محکم یا سست روبه‌روییم: دیوارها واقعی- دیوارهای مجازی و دیوارهای استعاره‌ای، دیوارهای محکم و بالابلند قابل اعتمادی که پناه‌بخش و امن‌گاه‌اند، و در برابرشان دیوارهای پوک و پوسیده و سستی که اعتمادناپذیری که ناامن و فاصله‌اندازند و مسبب جدایی و تنهایی.

سه شعر اصلی نیما یوشیج که در آن‌ها دیوارها نقشی چشم‌گیر دارند، اینها هستند: تا صبح‌دمان- در نخستین ساعت شب- مرغ غم.

در شعر "تا صبح‌دمان" نیما می‌گوید که در طول این شب گرم تابستانی، چراغ افروخته و از شبانگاه تا صبح‌دمان، با خشت بر خشت گذاشتن، در حال ساختن دیواری در سرای کورهاست تا در روزهای داغ و تفتیده، برای‌شان سایبانی و پناهگاهی در مقابل آفتاب سوزان باشد، ولی آن کوردل‌ها از ساخته‌ی او که نشانه‌ی نوع‌دوستی و رنج و زحمت دلسوزانه‌اش است، ایرادها می‌گیرند و با عتاب و خطاب با او سخن می‌گویند و در کار خیرخواهانه‌اش چون و چرا می‌کنند:

 

تا صبح‌دمان، در این شب گرم

افروخته‌ام چراغ، زیراک

می‌خواهم برکشم به‌جاتر

دیواری در سرای کوران.

 

بر ساخته‌ام نهاده کوری

انگشت که عیب‌هاست با آن

دارد به عتاب کور دیگر

پرسش که چراست این، چرا آن.

 

این‌گونه به خشت می‌نهم خشت

در خانه‌ی کوردیدگانی

تا از تف آفتاب فردا

بنشانم‌شان به سایبانی.

 

افروخته‌ام چراغ از این‌رو

تا صبح‌دمان، در این شب گرم

می‌خواهم برکشم به‌جاتر

دیواری در سرای کوران

(اسفند ۱۳۲۹)

در شعر "در نخستین ساعت شب"، نیما از زن چینی سخن گفته که در نخستین ساعت شب، در انتظار بازگشت همسر نیمه‌جانش از سر کار به خانه است. این شوهر بی‌نوا یکی از بردگان ناتوان و بی‌چاره‌ای‌ست که در کار ساختن دیوار بزرگ شهرند و هرکدام‌شان که از فرط رنجوری و از شدت ناتوانی از پا درمی‌آید و جان می‌سپارد، سرکارگران، به فرمان کارفرمایان، جسدش را در لای دیوار بزرگی که در حال ساختن آنند، دفن می‌کنند تا بخشی از پیکره‌ی دیوار شود و در مصرف ملات و سایر مصالح صرفه‌جویی شود.

با تجسم این تصویر دل‌خراش و غم‌انگیز، نیما در آینه‌ی شعرش به خودش نگاه می‌کند و خودش را، همانند آن زن چینی، دور از آشنایان و غمگین از غم عزیزانش می‌بیند و با اندوهی جان‌گداز به دیوارهای عبورناپذیر و دیوارسازهای جدایی‌انداز می‌اندیشد و به دیوارهای بی‌زبان جدایی و تنهایی که به دست آن‌ها برپا می‌شوند و بالا می‌روند و بین آدم‌ها و آشنایان و عزیزان‌شان فاصله می‌اندازند:

 

در نخستین ساعت شب، در اتاق چوبی‌اش تنها، زن چینی

در سرش اندیشه‌های هولناکی دور می‌گیرد، می‌اندیشد:

"بردگان ناتوانایی که می‌سازند دیوار بزرگ شهر را

هریکی زانان که در زیر اَوار زخمه‌های آتش شلاق داده جان

مرده‌اش در لای دیوار است پنهان."

 

آنی از این دل‌گزا اندیشه‌ها راه خلاصی را نمی‌داند زن چینی

او روانش خسته و رنجور مانده‌ست

با روان خسته‌اش رنجور می‌خواند زن چینی

در نخستین ساعت شب:

"در نخستین ساعت شب هرکس از بالای ایوانش چراغ اوست آویزان

همسر هرکس به خانه بازگردیده‌ست، الّا همسر من

که ز من دور است و در کار است

زیر دیوار بزرگ شهر."

 

در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز

در غم ناراحتی‌های کسانم

هم‌چنانی کان زن چینی

بر زبان اندیشه‌های دلگزایی حرف می‌راند

من سرود آشنا را می‌کنم در گوش

من دمی از فکر بهبودی تنهاماندگان در خانه‌هاشان نیستم خاموش

و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند، نجلا!

 

در نخستین ساعت شب

این چراغ رفته را خاموش‌تر کن

من به سوی رخنه‌های شهرهای روشنایی

راهبردم را به‌خوبی می‌شناسم، خوب می‌دانم

من خطوطی را که با ظلمت نوشته‌اند

وندر آن اندیشه‌ی دیوارسازان می‌دهد تصویر

دیرگاهی هست می‌خوانم

در بطون عالم اعداد بی‌مر

در دل تاریکی بیمار

چند رفته سال‌های دور و از هم فاصله جسته

که به زور دست‌های ما، به گرد ما

می‌روند این بی‌زبان دیوارها بالا.

(زمستان ۱۳۳۱)

یکی از نکته‌های جالب توجه این شعر، خطاب کردن نیما به زنی خیال‌آفریده به نام "نجلا" است. این دومین بار است که در شعرهایش، نیما، از نجلا سخن گفته است. نخستین بار در شعر "یک نامه به یک زندانی" (سروده‌ی مرداد ۱۳۲۹) بود که نیما در نامه‌-سروده‌اش به رفیق زندانی‌اش، از نجلا سخن گفت و نوشت که او روی حصیرش، تنها در اتاقش نشسته و "هفت پیکر" می‌خواند و گریه می‌کند، و او از نجلا می‌خواهد که گریه نکند، چراکه صبح دل‌آویز و دل‌افروز نزدیک شده و به زودی رفیق سفرکرده (زندانی)شان از سفر برمی‌گردد و دیدارشان تازه می‌شود:

 

نجلا، روی حصیرش، در اتاقش تنها

"هفت پیکر" می‌خواند

گاهی او شعر مرا

که ز بر دارد، با من به زبان می‌راند.

من به او می‌گویم:

"نجلا! گریه نکن.

صبح نزدیک شده‌ست

با دلاویزی خود، دل‌افروز

آن سفرکرده می‌آید یک روز."

ولی او با همه فهمش که به هر رمزی در حرف من است

نیست یک لحظه خموش

می‌نشیند کم‌تر حرف منش

(گرچه سود وی از آن است) به گوش

او و من- تنها ما

از تو داریم سخن.

شعر سوم، شعر "مرغ غم" است. در این شعر نیما از مرغی سخن گفته که بر دیوار بلند غم که دیوار ویرانه‌ی محنت‌ها‌ست نشسته، مرغی غمگین که از بس که غم دارد، نیما "مرغ غم"اش نامیده و نامش را بر شعرش نهاده است، مرغی که از فرط غم گاه دردمند می‌نالد، گاه غمگنانه فریاد می‌کشد و گاه سوزناک می‌خواند، و نیما که خودش هم، از فرط غم و ماتم، نوعی "مرغ غم" است، با او هم‌نوا و هم‌دل و هم‌درد است:

 

روی این دیوار غم، چون دود رفته بر زبر

دائمن بنشسته مرغی، پهن کرده بال و پر

که سرش می‌جنبد از بس فکر غم دارد به سر.

 

پنجه‌هایش سوخته

زیر خاکستر فرو

خنده‌ها آموخته

لیک غم بنیاد او.

 

هرکجا شاخی‌ست بر جا، مانده بی برگ و نوا

داد این مرغ کدر بر رهگذار آن صدا

در هوای تیره‌ی وقت سحر، سنگین به جا.

 

او، نوای هر غمش برده از این دنیا به در

از دلی غمگین در این ویرانه می‌گیرد خبر

گه نمی‌جنباند از رنجی که دارد بال و پر.

 

هیچ‌کس او را نمی‌بیند، نمی‌داند که چیست

بر سر دیوار این ویرانه جا فریاد کیست

و به جز او هم در این ره مرغ دیگر راست زیست.

 

آه سوزان می‌کشم هردم، در این ویرانه من

گوشه بگرفته منم، در بند خود، بی‌دانه من

شمع چه؟ پروانه چه؟ هر شمع، هر پروانه من.

 

من به پیچاپیچ این لوس و سمج دیوارها

بر سر خطی سیه، چون شب، نهاده دست و پا

دست و پایی می‌زنم، چون مرده‌جانان بی‌صدا.

 

پس بر این دیوار غم، هرجاش بفشرده به هم

می‌کشم تصویرهای زیروبالاهای غم

می‌کشد هر دم غمم، من نیز غم را می‌کشم.

 

تا کسی ما را نبیند

تیرگی‌های شبی را

که به دل‌ها می‌نشیند

می‌کنم از رنگ خود وا.

 

زانتظار صبح با هم حرف‌هایی می‌زنیم

با غیاری زردگونه پیله بر تن می‌تنیم

من به دست، او با نک خود، چیزهایی می‌کنیم.

(آبان ۱۳۱۷)

دیوارها، در سروده‌های دیگر نیما هم حضوری کم و بیش چشم‌گیر دارند، اگرچه چشمگیری حضورشان شاید به اندازه‌ی این سه شعری که به آن‌ها پرداختم، نیست.

در شعر "ققنوس"، آن مرغ خوش‌خوان را که آوازه‌ی جهان است و از وزش بادهای سرد، تک و تنها، بر شاخ خیزران نشسته، می‌بینیم که از ترکیب ناله‌های گم‌شده‌اش و از به هم بافتن رشته‌های پاره‌ی صدها صدای دور، دیوار یک بنای خیالی را می سازد:

 

او ناله‌های گم‌شده ترکیب می‌کند

از رشته‌های پاره‌ی صدها صدای دور

در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه

دیوار یک بنای خیالی

می‌سازد.

 

در شعر "امید پلید"، سوداگر شب تیره را می‌بینیم که در آستانه‌ی از راه رسیدن صبح روشن، با چشم گریان، در زیر شکسته‌های دیوار شب، حیران و بی‌قرار، چون  لاشه‌ی جانوری از  دُم، آویزان است:

 

استاده ولیک در نهانی

سوداگر شب به چشم گریان

چون مرده‌ی جانور ز دنب آویزان

در زیر شکسته‌های دیوارش

حیران شده است و نیست

یک لحظه به جایگه قرارش.

"دیوار شکسته" در شعر "من لبخند" هم حضوری محسوس، اگرچه ناپیدا دارد:

 

از درون پنجره‌ی هم‌سایه‌ی من، یا ز ناپیدای دیوار شکسته‌ی خانه‌ی من

از کجا یا از چه کس، دیری‌ست

رازپرداز نهان‌لبخنده‌ای این‌گونه در حرف است:

"من در این‌جایم نشسته..."

و همین‌طور در شعر "مردگان موت":

 

چند دیوار شکسته

و در شعر "شب قُرق" نیما از مخاطبش می‌خواهد که دست از روی دیوار بردارد، چون بیمارستان شب‌ها قُرق است و اگر بیمار از خواب بیدار شود، کاری کارستان خواهد کرد:

 

دست بردار ز روی دیوار

شب قُرق باشد بیمارستان

اگر از خواب برآید بیمار

کرد خواهد کاری کارستان.

در "پادشاه فتح" هم دیوار نقش دارد- دیوار این سروده، دیوار بدجویان که بی پی و بن بالا رفته و هرچه بالاتر برود، زمان ویرانی‌اش نزدیک‌تر می‌شود:

 

بی پی و بن بر شده دیوار بدجویان

روی در سوی خرابی‌ست

بر هر آن اندازه کاو بر حجم بفزاید

و به بالاتر، ز روی حرص، بگراید

گشته با روی خرابش بیشتر نزدیک.

در شعر "در فروبند"، پیکر دیوار بلند اشاره به ویرانی دارد و خشت بر خشت نهادن آن دیوار بازیچه‌ی دست هوس است:

 

در فروبند که با من دیگر

رغبتی نیست به دیدار کسی

فکر کاین خانه چه وقت آبادان

بود بازیچه‌ی دست هوسی.

 

هوسی آمد و خشتی بنهاد

طعنه‌ای لیک به بی‌سامانی

دیدمش، راه از او جستم، گفت:

بعد از اینت  شب و این ویرانی.

 

گفتم: آن وعده که با لعل لبت؟

گفت: تصویر سرابی بود آن.

گفتم: آن پیکر دیوار بلند؟

گفت: اشارت ز خرابی بود آن.

در شعر "با قطار شب و روز" دودی را می‌بینیم، بیابان گذر، بر شده از  در و بام و شکاف دیوار خانه‌ی حرف‌های نهان شده در نهان‌خانه‌ی روزها و شب‌های دل‌سرد:

 

لخته‌ی دود بیابان‌گذری

هم‌چنان می‌گذرد

وز در و بام و شکاف دیوار

راه بیرون‌شدن از خانه هر آن حرف نهان می‌سپرد.

در شعر "سوی شهر خاموش" هم دیوارهای بلند را در برابر کج‌اندازان و نابه‌کاران کوتوله‌ای می‌بینیم که برای این‌که کوتاهی قامت دوزخی‌شان چون دیوار بلند جلوه کند، از دیوارهای بلند عیب می‌گیرند و با آن‌ها می‌ستیزند تا معیوب‌شان کنند:

 

و پی آن‌که کند قامت جزغال‌شده دوزخی کوته‌شان

هم‌چو دیوار نمود

احمقان می‌کوشند

که نیاراید دیوار بلندی را قد

سفها می‌جوشند

که به عیبی تن دیواری آید معیوب.

و تصویری پاساژگونه و گذرا از دیواری پایه‌گسسته و دوداندوده در شعر "باد می‌گردد":

 

بگسلیده‌ست در اندوده‌ی دود

پایه‌ی دیواری.

و در شعر بلند "یک نامه به یک زندانی":

 

از برای این است

شب و روز تو در آن تنگ حصار

و شب و رو من اندر دل این باز حصاری که به ظاهر نه چنان زندانی‌ست

همه با رنج و تعب مب‌گذرد

و شب تیره که اشباع شده‌ست

با فسونی که در او

و فریب بدخواه

و فسونی که به گنده‌شده‌ی لاشه‌ی یک زندگی مرده چو گور

می‌نشاند همه را

سوی ما بسته نگاه

و نگه‌شان بیمار

پای‌بوس آمده دیواری را

مانده با آن خاموش

و خیال کج‌شان

هم‌چو تیری که نه بر سوی هدف

با کجی هم‌آغوش

و همه می‌ترسند

که تن این گنداب

نرسانده ز تک آورده سیاهش به لب ایشان آب

یا گل‌آلوده به تن ریخته‌ی دیواری

بند هر خشتش از مایه‌ی زخم بچه نام (آن‌که برادرشان بود)

بفکند ایشان را

بیش و کم سایه به سر.

و تصویری از دیواری که قرمزی ناشی از تغییر شکل زردی، بر آن رنگ انداخته و این رنگ‌اندازی بیخودی نیست، در شعر "برف":

 

زردها بی‌خود قرمز نشدند

قرمزی رنگ نینداخته است

بی‌خودی بر دیوار

و تصویری از دیواری از جنس نی که دارد از خشکی می‌ترکد، در کومه‌ای تاریک، در شعر "داروگ":

 

در درون کومه‌ی تاریک من که ذره‌ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده‌های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می‌ترکد

چون دل یاران که در هجران یاران

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

و سرانجام، چند تصویر از دیوار در "افسانه"ی نیما:

 

لیک این نکته هست و نه جز این

ما شریک همیم اندر این کار

صد اگر نقش از دل برآید

سایه آن‌گونه افتد به دیوار

که ببینند و جویند مردم.

 

دیده‌ام روی بیمارناکان

با چراغی که خاموش می‌شد

چون یکی داغ دل دیده محراب

ناله‌ای را نهان گوش می‌شد

شکل دیوار، سنگین و خاموش.

 

تا دم صبح می‌سوخت آتش

باد فرسوده می‌رفت و می‌خواند

مثل آن‌که در آن دره‌ی تنگ

عده‌ای رفته، یک عده می‌ماند

زیر دیوار از سرو، شمشاد

و تصویرهایی از دیوار در رباعی‌های نیما:

 

خون از ره دیده‌ام به در می‌ریزد

مرغی که نشاط بود پر می‌ریزد

می‌جویم چون به کوی جانان سفری

دیوار وجود از این سفر می‌ریزد.

سر برکشی از فراز دیوار، که چه؟

بنمایی بر مردم دیدار، که چه؟

چون پا ندهد در تو رسد دست کسی

با سوختگان این همه آزار، که چه؟

صدقای سرود، آن‌که یک‌تایی بود

گویید بر او آمد دیوار فرود

بر سر شد هر حکایتی او را، لیک

از دل نشدش، ای عجب! آیین سرود.

 

(صدقای سرود، همان‌طور که خود نیما در مقدمه‌ی رباعی‌هایش بیان کرده، نامی‌ست که نیما برای خودش برگزیده و در چند رباعی‌اش خود را به این نام نامیده است.)

این نوشته را با یک رباعی از نیما شروع کردم و با همان رباعی هم به پایان می‌رسانم:

 

دیوار چنان‌که هست انداخته‌اند

وز ما و شما خشت در آن ساخته‌اند

دعوای من و تو اش کند کج ور راست

بنیاد همان است که پرداخته‌اند.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد