پاییز! با آواز باران نغمه سرده
شعری بخوان گویای این قلب پر از غم
تفسیر این پژمردگیهای روانکاه
شایستهی این روزهای سرد ماتم
این لحظههای حسرتانگیز
این خستگیهای دلآزار.
از برگریزانهای بیپایان سخن گو
از بادهای تند بدخو
در فصل اندوه
از شاخساران بلند آرزوهایی که خشکیدند در دمسردی ناکامی و حرمان
و از گلستانهای پرپرگشته در تاب و تب توفان.
با من سخن گو از جداییهای جانسوز
از آن ستمهایی که دلخون کرد ما دلدادگان را
از رنجهای خانمانسوز
از آن شبیخونها که زد بر عاشقان، توفان سخت نامرادی
از گردباد تند بیداد
از لحظههای دلفروز رفته از یاد
از عشقهای رفته بر باد
از عمرهای طی شده ناشاد.
ما در مسیر برگریزان خسته و افسرده میرفتیم
دلهایمان خالی ز شادی بود و از غم پر
در گامهای ما طنین بانگ دلتنگی
و در نفسهامان
پژواک حسرت بود و ناکامی
فصل کسالت بود
فصل ملالتهای جانکاه روانفرسا
با آن هوای سرد سربیرنگ
با آسمانی لب به لب از ابرهای راکد دلگیر
با آن افقهای غبارآلود دوداندود.
مردی میان کوچههای تنگ دلتنگی
پوشیده با فرشی خشاخشناک
از برگهای زرد خشکیده
میرفت و با خود خلوتی اندوهگین داشت
میخواند آوازی که برمیشد از اعماق وجود دردمندش
آواز محزونی که بودش ریشه در ژرفای تنهایی
مردی که با خود رمز و رازی داشت نامکشوف
و حس و حالی بود او را عارفانه
اندوه او با نغمهاش همساز
میخواند این آواز:
پاییز! با آواز باران نغمه سرده
شعری بخوان گویای این قلب پر از غم
تفسیر این پژمردگیهای روانکاه
شایستهی این روزهای سرد ماتم...