من در نبردی تن به تن بودم؛
پیروز شد دردم؛
تنهایی ام را زندگی کردم.
***
#فلور_نساجی
╭━═━⊰
مترادف غزل شعر، عشق بازی و معاشقه است و برابر پارسی این واژه کلماتی چون: چامه، چکامه، سُروده، سَرْواد و ترانه تعبیر شده است. درکشاف اصطلاحات الفنون چنین آمده که: غزل اسم مغازله است به معنی سخن گُفتن با زنان و دراصطلاح شُعرا عبارت است از ابیاتی چند متحد دروزن و قافیه که بیت اول آن ابیات هم قافیه (مقفی) باشد و حدوداً تعداد ابیات بین پنج تا پانزده بیت متداول و رایج است اما شاعر میتواند بیشتر از این ابیات را هم درقالبِ شعرِ غزل گزینش نماید. دراتیمولوژی (ریشه شناسی حقیقت واژه-واژه ها) غزل واژهای با ریشه عربی است و معنی اصلی آن «ریسندگی» آمده است که البته دردنیای شعر چنین نامی برای غزل مرسوم نیست و معادل فارسی آن تنها درتعاریفی چون: حکایت کردن ازجوانی، محبت ورزیدن، معاشقه و وصف زنان نمایان و شایان است. درمعجم مصطلحات اللغه العربی القدیم واژهی غزل به معنی: گفتگوی پسران و دختران و «سرگرم شدن با زنان» معنا شده است و همچنین مغازله به معنی «سخن گفتن با زنان» و تغزل نیز به همین معنا بکار رفته است.
سیروس شمیسا واژهی سُرود را معادل تقریبی فارسی برای غزل بیان نموده که اگر چه سُرود هم دارای مضمونی عاشقانه بوده و با موسیقی یا دستِ کم آواز خوانده میشده است اما هر سُرود و آوازی را هم درجهان امروز و حتی دیروز نمیتوان غزل یا مغازله نامید. غزل زبانی عاشقانه دارد که این زبان براساسِ سیرِزمان و تغییر مکان دچارپوست اندازی شده به طوری که درقالب های غزل امروز میتوان با تم (درون مایه) هایی اجتماعی، عرفانی، شناخت شناسی، اجتماعی، اخلاقی، میهن پرستی، سیاسی، انتقادی و انتقادی – اعتراضی، تصادم داشت که این روندِ زبان غزل، مرتبطِ با روندِگی زمان و مکان و اقلیم درسیر و سلوک است. تاریخ ژانر غزل نشان میدهد که تا قبل از قرن ششم هجری به جای غزل تغزل متداول بوده که البته هویت و ماهیتی مجزا و مستقل نداشته و تنها غزلی محسوب میشده که درابتدای قصیده میآمده است و درادبیات عربی نیز به تشبیب، نسیب و تغزل که معمولاً درابتدای قصیده میآمده غزل میگفتهاند و درزبان های ترکی، هندی و اردو و زبانِ انگلیسی نیز به منظورِ بیان عاشقانه به کارمی رود و گاهی همراه با موسیقی خوانده میشود.
ریشه و پیشهی غزل را میتوان به زمانی لقب داد که قصیده درحال کال و زوال بود و این شد که درقرن هفتم غزل رسماً قصیده را درقرن ششم عقب راند و جایگزین آن شد و به اوج کمال رسید. درقصیده موضوع اصلی مبتنی برمدح است و درواقع منظور اصلی «ممدوح» است ولی درژانر غزل موضوع «معشوق» بوده و درآخرِ شعر غزل شاعر اسم خود را میآوردو با معشوق سخن میگوید و راز و نیاز میکند به طوری که این معشوق میتواند گاهی زمینی و اجتماعی باشد اما پَست و بازاری و ناچیز نیست و گاهی هم آسمانی و عرفانی است. غزل نوعی آیدتیک (درون بینی ذاتِ شهود) را میطلبد تا که شاعر بتواند آن را با آسودگی خاطر و ذهن بسُراید و مستلزمِ نوعی هرمنوتیک هم هست تا که سُراینده بتواند به زیر لایههای معرفت شناسانه ی فرم و محتوای غزل دست یابد. غزل درسه گونه خودش را نمونه جلوه داده است. نخست: غزل آرکائیک، دوم غزل آکادمیک و سوم غزل فرازبان (پست مدرن) و درهرسه گونه تا به امروز توانسته خودش را درشکلی بایسته و شمایلی شایسته همراهِ با زبانی برجسته و خجسته و کارآمد نشان دهد. غزلهای اولیه درشعر فارسی زبانی سلیس و گویا و پویا دارندو به سبک خراسانی سُروده شدهاند اما درقرن ششم، درابتدا شاعرانی مانند خاقانی، انوری و ظهیر که دراصل قصیده سُرا بودند تعداد قابلِ توجهی شعر درقالب غزل سُرودند اما بعد شاعرانی به مانند سنایی و عطار ظهور کردند که توجه اصلیشان به غزل بود و این شد که دراین قرن سبک خراسانی رو به افول گذاشت و شاعران به سبک عراقی روی آوردند که میتوان به شاعرانی چون خود ِعطار که بیانی عرفانی داشت و سعدی که با بیانی روان و ممتنع غزل را به اوج رساند، اشاره نمود. سعدی درغزل هایش از واژگان پرکاربرد و کارآمد و همه فهم و جامع الاطراف استفاده نمود که این فرآیند به سیر زندگی و حیاتِ غزل کمکی بایسته بود و البته مولوی و حافظ و خواجوی کرمانی نیز از جمله غزل سُرایانی بودند که به اعتقادِ من طرحی نو و فابریک را برای غزل پیاده نمودند به طوری که مولانا شرح سفر روحانی خود را درغزلیاتش منعکس نمود و حافظ با زبانی رند، رندانگی خاصی را به لباس و محتوای غزل افزود که میتوان عرفانِ غزلش را رندانه نامید اما غزل مولانا زبانی هرمنوتیک و عارفانه- روحانی دارد.
سیر اندیشگی غزل سُرایان درقالبِ سبک عراقی تداوم پیدا کرد تا که دراوایل قرن نهم تا قرنِ یازدهم شاعران برای سُرودنِ غزل به سبک عراقی همچنان درتلاش و کند و کاش بودند اما دراین گذار توفیقی حاصل نشد و این بن بست خود زمینه سازِ حضور و ظهورِ سبک هندی شد. اساس و پایهی سبک هندی این بود که شاعر درمصراع اول مطلبی معقول بگوید و درمصراع بعدی با شاهد یا مثالی، معنای مصراع اول را اثبات یا تبیین کند و سبک هندی نیز برای مدتی به حیاتِ خود ادامه داد تا این که از اواخر دورهی افشاریه جریانی موسومِ به: «جریان بازگشت» ظهور یافت که درطی آن، شُعرا با تبعیّت از سبکهای خراسانی و عراقی شعرهای جدیدی میسُرودند که این فرآیند ادبی – فکری نیز تقریباً درجریان بود تا که دردوره ی قاجار به اوجِ خود رسید.
این تداوم و سیراندیشگی درغزل توسطِ غزل سُرایان متعدد با افکار و آراء متفاوت درجریان بود تا که با شروع جنبش مشروطه خیزشهایی نوینتر قد علم کرد و مضمونهای میهن پرستانه با توجه به بافتِ آن زمان و شرایطی که به وجود آمده بود درغزل متداول گشت که این نوع سُرایش را: «غزل وطنی» نامیدند و با پدیدار شدن شعر نوبه سکانداری نیما یوشیج غزل خودش را با فرم و محتوایی دیگر به جامعه نشان داد و تقریباً میتوان گفت سبکی جدیددرسُرایش غزل ایجاد شد که به آن «غرل نو» یا «غزلِ تصویری» میگفتند. این نوع غزل چه از حیث لفظ و چه از لحاظ معنا و مضمون از امکانات و ایدهها و زبانِ شعر نو استفاده میکند. از مؤلفههای غزل نو میتوان به استفاده و بهره گیری از وزنهای جدید اشاره نمودکه البته اجازه دادنِ به چارچوپ غزل به آن اندازه محسوس نیست که واژگان بتوانند نفسی راحت بکشند و تقریباً دموکراسی در واژگان تا اندازهای احساس میشود و دلیل آن شاید همان نوگرایی و نوزایی و استفاده از واژگان جدیدتراست که وزن، آهنگ و ریتم و زبانِ غزل را با عالمی تازهتر آشنا میکند و البته تجربهی زیسته و زیستهی تجربی شاعران خود از عواملی بود که درزبان غزل لحاظ گردید و این خودافق تازهتری مبنی برگسترش درزمین غزل را فراهم آورد. پس درمی یابیم که غزل دردامنه و ازمنهی تاریخ خود دچارِ پارفت (رفت و آمد) گردیده که این رفت و آمد برچه گُفتن و چگونه گُفتن غزل تأثیر شرف و شگرف گذاشته و شاید بتوان گفت قالبِ غزل درایران، ما را با نوعی سنتز البته درجوانبی خیلی کوتاه و مختصر مواجه میسازد که بیشتر مرتبطِ به غزل نو یا غزل تصویری است اما درسایرسبک های غزل همیشه تز و آنتی تز حاکم بوده است چرا که ژانر غزلی آمده و ژانر دیگرآن را رد و یا سرکوب و محکوم کرده که این روند هرگز رونده و فرآرونده به چشم نمیآید. با این تعابیر، شعر محمد علی بهمنی را میتوان ازآن دسته و ژانر از غزل محسوب کرد که مرتبطِ با سازو کارها و پارامترهای «غرل نو» یا غزل تصویری است به طوری که خود بهمنی دریکی از غزلهایش با همین نام چنین میسُراید:
جسمم غزل است اما روحم همه نیمایی است
درآینه ی تلفیق، این چهره تماشایی است
تن خو به نفس دارد، جان زادهی پرواز است
آن ماهی تنگ- آب و این ماهی دریایی است.
کل اندیشه و پیشهی فکری غزلِ بهمنی درهمین غزل با نامِ: «جسمم غزل است اما روحم همه نیمایی ست.» خلاصه میشود. شعر بهمنی هم غزل است و هم غزالِ غزلش درمیدانِ آگاهی و خودآگاهی میتازد. تم یا درون مایه ی اغلب اشعارش با مضمونی عاشقانه نماد و نمود پیدا میکند و البته درجوانبی هم شعرش اجتماعی و درابعادی انتقادی است. شاعری خودآگاه ست که درضمیر ناخودآگاهش مضامینی بکر و تازه وسرزنده را از جامعه و طبیعت تجربه نموده است. زیست مندی زبان شعر بهمنی زیستی دو لایه و چند گویه دارد به طوری که از خانه به خیابان و از خیابان به جهان رابرای نیلِ به دنیای غزل طی میکند. من اصولاً شاعرانی را میپسندم که از خود باختگیها به خود ساختگیها رسیدهاند و بهمنی چنین شاعری با این صفات است. هم خورشید و ماه درشعرش جریان و نمایان است و هم خیابان و بیابان حضوری چشم گیر درزبانِ شعرش دارند. برای واژِگان حرمت و احترام قائل است و به واژگان اجازه میدهد تا که هرجای سطر که دوست دارند بنشینند و میتوان گفت از عمده شُعرایی است که «حرمت واژه درشعر» را به خوبی رعایت میکند. زبان شعرش صمیمی و مردمی است و بسیار سلیس درجاده ی شعر سخن اش را میراند. درشعر نخست زیر تأثیر گُفتمانِ شعری فریدون مشیری است و با افکار و آراء و سلایقِ روحی و زبانی این شاعر تا مدتی زندگی میکند اما این «درساختگی» به یک «برساختگی» تبدیل میشود به گونهای که زمستانِ شعر بهمنی «بهمن زا» میشود. درشعر بهمنی نوعی خودباوری وجود دارد که طی سالها ممارست و تردید در تمرینِ با خود و جامعه و طبیعت به دست آمده است. هرگز درشعر خودداور نیست و همین ویژگی خودسبب میشود تا که به «خودباروَری» درشعر دست یابد. بهمنی از کودکی شعر را میفهمد و درجوانی شعر را درک میکند و درپیری به پیراستِگی درپیری شعر دست مییابد و گویا همیشه کودک درون اش از برای شعری پیرسال بیداراست. تا هست هستندگی ها را درجهان معنا پر و بال میدهد تا که درنیستی خود نیست انگاریهایش را جامعهی هشیار به هست انگاری مبدل سازد. بهمنی بهمنِ شعر است و بهارش به نخستین فرودین سال مینگرد که چگونه پائیزوار خیزش و ریزشی بهمن گون داشته باشد! یک شاعر تفاوط سُرا و تفاوت گوست و امضای آن پای همهی اشعارش مشهود و مبرهن جلوه مینُماید. او هم شاعری کلاسیک سُراست که درقالبِ غزل غزالش را میدواند و هم شاعری نوگراست که شعر امروز را به خوبی میفهمد. درد مشترک و درک مشترک با دنیای شعر دارد و دراین دایره ذاتاً اهلِ ذوق و شوق است. پالندگی زبان شعرش به بالندگیها در اندیشه میرسد و این مهم ریشه در زندگی چند سویه و گویه ی آن دارد: یکی زیست اجتماعی است و دو دیگر، زیست فکری شاعر است و همیشه میخواهد که پلی فی مابین این دو بزند. او تلاش دارد که اقلیم خود را با فکر و مطالعهی خویش همگام نماید. دنیای اجتماعی – اقلیمی و دنیای فکری و مطالعاتی آن با هم متوازن هستند و درشعرش این نمود و نماد به خوبی پیداست.
اغلب شُعرایی که زیست اجتماعی و زیست فکری آنها یکی نیست با دو گانگی فرهنگ و زبان مواجه میشوند اما بهمنی از چنین صفاتی به دور است و شعرش با نگاه و ایدهها و شخصیت اش کلافی عمیق و عتیق خورده است. غزل محمد علی بهمنی غزلی سُنتی نیست، غزلی مدرن هم نیست بلکه غزلی پست مدرن است که به جای طرح درشعر به تصادف میاندیشد و به جای متافیزیک به پاتافیزیک فکر میکند و همنشینی را جایگزین جانشینی میکند. انسان و دیگر انسانی و توجه به فرامعنایی از پارامترهای زبانِ غزل بهمنی است که درآینه ی خیالِ شاعر و مخاطب به خوبی نمایان میشوند. درغزل معاصر ایران، بی تردید عصرخویش و عصرِ طبیعت و جامعه را به خوبی میفهمد و میداند که چه نوع گُفتن و چه نوع چگونه گُفتن را باید به غزل امروز تزریق نمود. زبان شعرش بسیار ساده و روان است و با کلماتی زیست میکند که لباسی ساده برای تنِ شعرش دوختهاند. صورت شعرش با سیرت شعرش یکی است و این مهم درشخصیّت مهرطلب آن کاملاً هویدا و پیداست. درباغِ لال چه شنیدنیهایی را که به تصویر و تعبیر میکشد و در بی وزنی به دنبالِ وزنی است که هم وزن جامعه درحرکت است و بی گمان دربی وزنی شعرآن هم خود وزنی نهفته است.
درعامیانه ها عموم را درلباسی خاص و خواص را درلباسی عام به دایرهی تصویر می آوردو گاهی هم برای خودش و دلِ ریشِ و کیشِ خودش از کُنه دل میسُراید و این خودبینی ریشه دردیگر بینیها دارد. یک شاعر خودباور که به باروَری درشعر میرسد و به سهولت میگوید: «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود.» او یک دهاتی است و در «دهاتی» کاملاً به شهری مینگرد که دورتر از روستا ایستاده است و عاشق واژهی غزل است چون که دردفتر «غزل» خویش میخواهد که غزالش را به میدان غزل آورد تا که با اسبِ خیال به آن سوی شعورِ شعر بتازد و بنازد. غزل را خوب میشناسد و میخواهد درشناسنامه ی زندگیاش اسمِ غزلی به یادگار بماند و شعر را دیدنی فرض نمیکند بلکه میگوید: «شاعرشنیدنی است.» و به راستی که شاعر قبل از دیدن باید شنیده شود و یا اصلاً به جای دیدن باید شنیده شود و چه بسیار شُعرایی که دیده شدند اما شنیده نشدند! و این آشنازُدایی از جانبِ شاعر چه تعبیر زیبایی را برگونه ی تاریخ شعر حک میکند! او شاعری قانع و فروتن است و به سهولت میگوید: «کاسهی آب دیوژن، امانم بده.» و به راستی که کاسهی شعرش هم قانع است و به قول سعدی:
وانکه را خیمه به صحرای فراغت (قناعت) زدهاند
گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست
و از نگاه او دنیا واژههای نسوزی دارد چون به زیبایی میگوید: «این خانه واژههای نسوزی دارد.» و چه زیبا گفته است که واژگانِ شعر دردنیای عشق جاودانهاند و تا زنده است درفکر و به فکرِ غزل است چرا که میخواهد این ژانرِ دوست داشتنی حیات داشته باشد او با ممات غزل موافق نیست و به همین خاطر است که میگوید: «من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم.» و البته غزلهایش همیشه زندهاند و فکرِ نکو نیکو میماند. غرق دردریای غزل و فکر کردنِ به این دنیای پهناور کار و کردارِ بردبارِ بهمنی است. او زندگی را زیبا میپندارد به شرطی که به جای زندگی معمولی و اجتماعی غزل را زندگی کنیم و فکر کردن به غزل پیامد و پی آمدش همین غزل را زندگی کردن است و به همین خاطر است که میگوید: «غزل زندگی کنیم» زندگی با غزل روحِ شما را سرزنده و بالنده و پالنده میکند و روانِ شما را مانند رود روان نگه میدارد. شاعری با مشعور که شعورهای غزل را مینویسد و گویی که حرفِ دلش این است که: «شاعر تا غزل میسُراید زنده است.»:
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد زدنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانهی آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
درمن قفسی هست که میخواهدم آزاد
ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز به شبم فرق ندارد
آرام چه میجویی از این زادهی اضداد؟
میخواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم برسر بیداد
مگذار که دندانزده ی غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد.
شعر بهمنی با روحِ آدم حرف می زند و قافیهی شعرش چه ردیف دردلِ مردم دال میشود! شعری که از سه جنبهی فکری، ادبی و زبانی قابلِ ستایش است. میاندیشد به اندیشهها تا که اندیشنده باشد و ادب را درمیدان واژگان با اسبِ خیال به سخن وا میدارد تا که بتازد و بنازد. زبان شعرش بسیار سلیس و روان است و با کلماتی ساده معانی بلند و پُرمفهومی را میآفریند. زبان شعرِ بهمنی سهل ممتنع است به طوری که صورتی ساده را درسیرتی پیچیده طراحی میکند که مخاطب ابتدا فکر میکند با شعری ساده مواجه شده اما با کمی تأمل به هرمنوتیک و اعتبارِ درتفسیر و تعبیر درشعرش بیش از پیش پی می بردکه درجای خود قابلِ التفات و سنجش و ارزش است.
دیگر تخصص بهمنی درشعر صناعات ادبی است و این صنعت پردازی به طرزی درساختمان شعر تعبیه میشود که به زبان شعر استتیک خاصی را بخشیده است. صناعاتی اعم از جناس، تضاد، پارادکس، چندصدایی، ایهام، استعاره، مراعات نظیر، نماد و تشبیه که از مهمترین صناعاتی است که در ساختارِ ساختمان شعر بهمنی جایگاه و پایگاه ویژهای دارند و این مهم به موسیقی لفظی و موسیقی معنوی و حتی زبانی شعر بهمنی کمکی بایسته و شایسته نموده است. بهمنی شاعری تریلوژی هم هست ازاین رو که از مصادیق و مفاهیمی درشعر بهره مند میشود که این مفاهیم موضوع مشترکی را به تصویر و تعبیر میکشند. درشعر بهمنی و درهربیت یا بخش هم میتوان اثرِ مستقلی را با مضامینی واحد دریافت و هم میتوان این مضامین واحد را با فرآیندی یکسان درابیات مشاهده نمود و به نظرم درشعر بهمنی دموکراسی در واژگان و برای واژگان مدنظر است و دیگری درمتن شعرش نمایان است. بهمنی فرزند زمان و فرازمان درغزل است و جهان بینی آن آکنده از نهان بینی خویش و محیطِ پیرامون و همگون است و به سهولت درشعرش مؤلفههای دنیای ذهنی و جهانِ عینی به دید میآید.
در مورد مرحوم محمد علی بهمنی و شعرهایش سالها پیش مقاله ای با عنوان چالشهای دستیابی به غزل اثیری که مقایسه ای بود بین آثار چهره های مطرح غزل معاصر نوشته بودم که متاسفانه با نقل مکان های مختلفی که کرده بودم نتوانستم در حال حاضر اصل مقاله را پیدا کنم و فقط فرازی از آن را که در خاطرم مانده بازگو می کنم.
اولها که با کار های مرحوم محمد علی بهمنی در که صاحب طرزی خاص و غیر قابل انکار در غزل معاصر بود بدلیل شعری که در سوگ یکی از مقامات نوشته بود و تصوری افراطی که من از تنزه طلبی شاعران داشتم جبهه گرفته بودم . از طرفی برای خودم یک فرضیه با اصطلاح زبان اثیری در غزل ساخته بودم که معتقد بودم هر کلمه ای را نباید وارد ساحت غزل کرد. زمانها لازم بود بگذرد که بنده حقیر با کارهای دیگر مرحوم بهمنی آشنا شوم و نیز از نظریات انعطاف نا پذیرم عدول کنم .
غزل بهمنی این حسن را داشت که ثابت کند این صیقل دادن و سخت گیری در انتخاب کلمات نیست که فضای غزل را عاطفی و تاثیر گذار می کند و باعث می شود در دل مخاطبان رسوخ کند بلکه ابتدائا باید شاعر قدرتی داشته باشد که با به کار گرفتن همین کلمات روزمره و هنرمندی در چینش آنها این حس حال را ایجاد کند.
لذا در مقام مقایسه غزل مرحوم بهمنی با غزل مرحوم حسین منزوی ، بهنی قدم پیشرو تر است هرچند از نظر کمیت و شورانگیزی با غزل منزوی فرسنگها فاصله دارد.
این تجربه و خطر کردن بهمنی که وجه تمایز غزل او از هم عصرانش بود در کتاب دومش شاعر شنیدنیست کم رنگ تر و محافظه کارانه تر شد و از درخشش افتاد.
با همه اینها جرقه شکستن تابوی زبان ادیبانه و جواز عبور کلمات روز مره به ساحت غزل با خطر کردن های مرحوم بهمنی زده شد و این نقش غیر قابل انکارست