سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

دنیای خاص علی رضا طبایی در حیطه غزل / محمد رضا راثی پور

نو آوری ها و تغییراتی که در دهه های اخیر در قالب ظریف و شکننده غزل حادث شده است از حیث تنوع و تکثر ، بحثی چندان دراز دامن و گسترده است که پرداختن به آن مجالی فرا تر از این مقال می طلبد اما البته برای شروع و ورود به بحث ما ، باید به اجمال اشاره ای به آن شود.تا اولا حق  خط شکنان و پیش کسوتان این عرصه ادا شود و ثانیا مشخص شود چه کسانی کجا ایستاده اند و آیا  در جایگاهی سزاوار شان و منزلت خود قرار گرفته اند یا این موازنه بر نهج مولفه هایی خارج از قابلیت و شایستگی شاعران بوده .بالاخص در مورد شاعری نامدار چون علی رضا طبایی که هم در قالب نیمایی و هم در قالب غزل برای خود دنیایی خاص و زبانی خاص داشته است.

ما در این مجال کوتاه سعی داریم با مراجعه به آثار شاعر و دیدگاههای موشکافانه ایشان و نیز نظر اهل نقد به  این سوال جواب دهیم . برای اینکه مطلبمان نظمی داشته باشد و دچار اطاله نشود درسه مولفه متمرکز می کنیم

ا.هنر  تصویر سازی در راستای القای عاطفه

ب. برقراری نظم و نظام  و تناسب  خارج از چارچوب سنت غزل با بهره گیری از تجربه های شعر نیمایی

د. سهم  استقلال در غزل

ا.هنر تصویر سازی در راستای القای عاطفه





اصولا تصویر در غزل بویژه غزلهای سنتی عنصری کلیدی نیست و در آن واژه آرایی و موسیقی درونی و هنر چینش کلماتست که بار عاطفی ایجاد می کند. در غزلهای سعدی استاد بی بدیل غزل ،این زبان صمیمی و ساده شاعرست که مخاطب را با خود همراه می کند و به همذات پنداری با شاعر بر می انگیزد.و   باید کلی جستجو کرد که یک تصویر پیدا کرد :


باز آ که در فراق تو چشم امید وار

چون گوش روزه دار بر الله اکبرست


نا گفته نماند که تاثیر تصویری از این دست از هزار تصویر بیشتر است ، چندان که تبدیل به شاه بیت می شود یا این تصویر 


مقدار یار هم نفس چون من نداند هیچ کس

ماهی که در خشک اوفتد قیمت بداند آب را


این رویه تا رونق گرفتن سبک هندی ادامه دارد .در این دوره تصویر یا به اصطلاح آن زمان مضمون ، حرف اول را می زند و عاطفه و احساس رنگ می بازد.صائب غزل را بدون مقدمه چینی و آماده کردن عاطفه و روح و روان مخاطب  با تصویر آغاز می کند :


این گرد باد نیست که بالا گرفته است

از خود رمیده ای سر صحرا گرفته است


حتی محور عمودی غزل فدای این مضمون پردازی می شود.لذا از این نوع غزلها تنها یک بیت به یاد می ماند و مابقی در دیوان قطور شاعر چون درخششی ندارد ، خاک می خورد:

از پایم این زنجیرها را ، باز کن با من

بار دگر ، آهنگ دیگر ساز کن ، با من

از ظلمت زندان اسکندر ، سبک ، پر کش

آهنگ جنت خانه ی شیراز کن ، با من

پرواز را ، از خاطر ما برده ، سنگستان

بر هم زن این بنیاد را ، پرواز کن با من

دل مرده ام ، بر شانه ام بار تحمل هاست

عیسی دمی کن با دلم ، اعجاز کن با من

سر را بنه بر شانه ام ، گیسو به دوشم ریز

از ظلمت شب ، قصه ها آغاز کن با من

برگیر رنگ تیرگی از بام سرب اندود

با دست ها ، خورشید را ، آواز کن با من

                      ***

آه ، ای رفیق برترین ، منظور هر معراج !

من محرم اسرارم امشب ، راز کن با من


در غزل دهه های معاصر تلاش می شود تعادلی بین تصویر و عاطفه ایجاد شود و غزلهای مرحومان رهی معیری ، سایه ،حسین  منزوی ، سیمین بهبهانی و بهمنی  ، بهمن صالحی ، نوذر پرنگ و مرحوم علیرضا طبایی ناظر به همین تلاش هاست.
معمولا در غزلهای مرحوم طبایی یک کلیت و محور عمودی - هرچند کمرنگ - وجود دارد:

دلم، بى تو تنهاست، تنها همیشه

تو را دارد از من تمنّا، همیشه

تو را مى‌روم گم کنم من.‎.. ولى دل

تو را مى‌کند باز پیدا، همیشه

به افسوس مى‌گیرم از سایه‌ی خود

سراغ تو را، نیمه‌شب‌ها، همیشه

جدا از تو در مشت خود مى‌فشارد

غم تو، دلم را، دلم را همیشه

به ویرانى‌ام مى‌کشاند، خدا را

از این گریه‌ی سیل‌آسا، همیشه

به من گفتى: آیا مرا دوست دارى؟

تو را دوست دارم، تو را تا همیشه...


در این غزل در بیت چهارم شاعر تصویری از آن دست که گفته شد می آفریند و غزل را از یک غزل معمولی به غزلی عالی ارتقا می دهد.نکته همین جاست یعنی  همین هارمونی تصویر با عاطفه که در بعضی از غزلهای مرحوم طبایی وجود دارد اما در برخی نه.


2. برقراری نظم و نظام و تناسبی خارج از چارچوب سنت غزل با بهره گیری از تجربه های شعر نیمایی


یک مرد، گریه می کند و، گریه های او 

چون بغض ابر، قفل زده بر صدای او..... 
طعم غروب جمعه ی پاییز و غربت است 
در انعکاس طنطنه ی های های او 
وهم صدای پای خزان است و حس برگ 
این لرزه ای که ریخته در دست و پای او 
ویرانی دوباره و،..... پرواز ناتمام 
میراث دیگری است به پیری، برای او 
راه دگر نمانده و بختی که بشکفد 
باغی به رنگ معجزه، در ماجرای او 
پشتی شکسته دارد و، قلبی شکسته تر..... 
ایکاش تا شکسته نگردد عصای او 
پنداشتی بهاری و اردیبهشتی است.  ؟ 
غافل که ابری است و خزانی هوای او...! 


به تعبیر ضیا موحد شاعر و منقد شهیر ، غزل چگونگی  بازتاب انتظام ذهنی شاعریست که در این قالب طبع آزمایی می کند.و معلوم می کند این پیکر تراش کلمات آیا توانسته است قامتی رسا و گویا از احساسات و عواطفش خلق کند یا مترسکی تکراری ساخته است.ما محدوده وزن و کمند قافیه و ردیف و در ضمن موسیقی درونی را داریم که به مثابه وزنه های سنگینی دست و بال تخیل شاعر را می بندد و او را مجبور به حرکت در یک محیط کنترل شده می کند.

احاطه به دایره المعارفی از کلمات لازم است که شاعر بتواند از این مضایق عبور کند و حرف دلش را بدون تعقید و پیچیدگی بزند.در عین حال آن بار عاطفی و فضای رومانتیک حفظ شود وگرنه آنچه شاعر نوشته در حکم قطعه ایست که مطلعش مقفاست.

سرایش غزل به تعبیر رولان بارت یک نوع پازل بازی با کلمات است .کلماتی روزمره که بوده اند و هستند و شاعر آنها را خلق نکرده است اما مجازست بر اساس روحیات و پشتوانه ذهنی و ادبی خود آنها را انتخاب و دستچین کند.آنچه به این خشتهای خام شکل می دهد روحیات ، آموزه ها و ایدئولوژی ذهن شاعر است.ما به هنر و خلاقیت شاعر نگاه می کنیم نه به این کلمات .

رولان بارت در ارزش گذاری یک اثر ادبی  به  نقشی پنجاه پنجاه میان محیط و  شاعر قائل است.البته هستند مو.اردی که پروانه وار از پیله تکرار و تقلید در می آیند و به افقهای تازه دست می یابند اما این موارد معدودند و گاه با تجربه های شکست خورده همراهند.

مرحوم طبایی بسیار کوشیده است  بواسطه توانایی هایی که در سایه پرداختن به شعر نو به ان دست یافته ، نظم و نظام و تناسبی خارج از چارچوبهای قرار دادی غزل سنتی ایجاد کند و اینکه چقدر موفق شده است بحث دیگریست


شب، بر فراز خانه ‏ام، پوشیده و سنگین، گذر دارد

در من کسی پرپرزنان، اما، تمنای سحر دارد

بر خاک می‏افتند یک یک لحظه ‏هایم، در هجوم باد

آیا کسی از اضطراب باغ، در توفان خبر دارد؟

این برگ‏های آخرین را، نیز غارت می‏کند، یک یک

پاییز بی‏رحمی که خوی کولی تاراجگر دارد

بر دوش دارم آسمان‏ها شب، چنان میراثی از این قوم

مرده ‏ست گویی آنکه قفل از این طلسم شوم، بردارد

بر بام‏ها، مانند هر شب، شهر افسون حرامی‏هاست

یک روز، آیا می‏شود این خفته، سر از خواب، بردارد

با چنگ و دندان، بارها از این هیولا، سر جدا کردم

افسوس این گرگ ـ اژدها، نه هفت سر، هفتاد سر دارد!

در مطلع شب، خون سهراب و سیاوش ریخت بر آفاق

تاریخ این شب، ریشه در چاه شغاد و طشت زر دارد

                                 ***

عمری که با شعر و هنر سر شد به باطل رفت و ناکامی

از عمر خود، کام ابلهی گیرد که گنج سیم و زر دارد!

هرگز کسی نگشود و من هم، این معما را ندانستم

آخر چرا این خاک ظالم، کینه با اهل هنر دارد؟

گهگاه، می‏گویم به خود برخیزم و با شب درآویزم!

می‏پرسم از خود باز هم، یک دست، آیا هیچ اثر دارد؟

                                ***

روزی عصایی اژدها شد، طرفه اعجازی شگفت، اما

گر اژدهایی زن شود، آیا نه رنگی طرفه‏تر دارد؟

این بود آیا حاصل چشم انتظاری‏ها، ـ چه اندوهی! ـ

من دیر دانستم که نادانی، بهایی این قدر دارد


کمترین تبعات این تجربه ، عارض شدن یک گسست عاطفیست.در این زمینه مرحوم سیمین بهبهانی تعبیر جالبی داردو نظرش این است که می توان حتی کلمات غیر شاعرانه را در غزل به کار برد تا حال و هوای فضای غزل را عوض کند ولی این به کار بردن شرط و شروطی دارد.مثلا کلمه ای مثل مقوا چندان جذابیت و با ر عاطفی برای حضور در فضای غزل را ندارد.اما می توان با ساختن ترکیب مقوا سرشت این طور سرود که


این تکسوار های مقوا سرشت را

لب های پر حماسه پی کار زار کیست


یا کلمه شلوار که باز غیر شاعرانه است اما با ترکیب شلوار تا خورده می توان این کلمه نچسب را هم وارد فضای غزل کرد:

شلوار تا خورده دارد مردی که یک پا ندارد

خشم است  و آتش نگاهش یعنی تماشا ندارد


متاسفانه مرحوم طبایی به این ظرایف اهمتی نمی دهد و در دنیای خاص خودش سیر می کند.اعتنایی ندارد که وزنهای طولانی بدون موسیقی درونی حوصله مخاطب را سر می برد و گره عاطفی در او ایجاد نمی کند.مخاطب غزل عاطفه و احساس می خواهد نه تصویر سازی و نه حرفهای کلی.حرفها و درد دلهای شاعر ممکن است به تنهایی خواندنی باشد ولی در این حجم متکثر ، ناشنیده و ناخوانده باقی می ماند.شاعر واقعا معلوم نیست که با این پرگویی حوصله بر چه می خواهد بگوید.


ناگهان می‌وزد... ناگهانی! ناگهان اتّفاق اوفتاده‌ست

عشق، همزاد یک اتّفاق است... اتّفاقی که بسیار ساده‌ست

عشق، یک فرصت آفتابی‌ست، در میان دو رگبار، در کوه

پاره‌ای از بهشت است انگار، رو به دیوان حافظ گشاده‌ست

عشق حسّی غریب است و با خود، هرم گل دارد و طعم آتش

مثل یک وسوسه، مثل یک ترس، مثل احساس تب، روح باده‌ست

عشق یک لحظه‌ی روستایی، با سبدهای گیلاس و لبخند

خوشه‌ای دعوت و چشمه‌ای شعر، شرمگین در سحرگاه جاده‌ست!

عشق آمیزه‌ی یک فریب است، با سکوت و نگاه و تبسّم

مثل نیلوفری ماهتابی، تکیه بر بالش آب داده‌ست

عشق، درکی‌ست از بی‌نهایت، حسّ سیب و درخت و نیوتن!

طرح گلدانی از میخک سرخ، دختری بر دریچه نهاده‌ست

عشق عطری است از جنس الهام، عطر یک درّه‌ی صبح و زنبق

گاه، طرح سواری‌ست در باد، گاه، بر متن دریا، پیاده‌ست

عشق را می‌توانی بنوشی، مثل فنجانی از شعر و قهوه!

مثل لبخند پنهان کودک، شعله‌ای گل که در برف زاده‌ست

عشق یک کهکشان نیک‌بختی، پشت یک بی‌نهایت نقاب است

می‌خرامد، از او می‌گریزی... باز، نزدیک تو ایستاده‌ست

ناگهان می‌وزد، ناگهانی... ناگهان اتّفاق اوفتاده‌ست...


3. سهم استقلال  در غزل


  می‏خواهم این میلاد را باور کنم، امّا...

تن‏پوشی از پندار را در بر کنم، امّا...

با لحظه ‏هایم حیرت بن‏ بست ویرانی‏ست

دیر است دیگر، راه را دیگر کنم، امّا...

این آخرین گل، آخرین پیوند با فرداست

باید دگر این لحظه را پرپر کنم، امّا...

در این شبستان، می‏توانم آفتابی شد

بر دار شب، باید که ترک سر کنم امّا...

می‏خواهم آتش باشم و از عمق خاکستر

ققنوس‏ آسا، باز هم، سر بر کنم، امّا...

در من کسی مرده است در آوار بهمن‏ ها

می‏ترسم این بیداد را باور کنم امّا...

بی‏خویشتن، گر می‏توان تندیسی از خود بود

با مرده‏ ای بر دوش خود، چون سر کنم امّا...

استقلال زبانی در غزل  برخلاف شعر نو چیزی نیست که هر شاعری با هر پایه و مایه و پشتوانه ادبی به آن نایل شود.بلکه پیش نیازی چون  پشتکار و سابقه طبع آزمایی و اخت شدن با کلمات دارد تا بتواند بر اساس چینش کلمات و محور هم نشینی کلمات به قرار داد های تازه ای دست یابد.درست بر مبنای همان چیزی که انوری از آن به مضایق سخن یاد می کند و نظامی عروضی در رساله چهارمقاله خود معتقد است که شاعر باید از شعرای متقدم خود بیتهای زیادی به یاد داشته باشد تا بتواند به هنگام بیان حالتهای مختلف از عهده سخن گفتن بر آید .

وقتی مجموعه غزل شاعری مانند عراقی را تورق می کنیم باید  از میان کلی غزل معمولی و با لغات و  تعبیرات دست فرسوده رد شویم تا به غزلی برسیم که آیینه ای از توانایی های عراقیست :


ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی

چه کنم که هست اینها ، گل باغ آشنایی

مژه ها و چشم یارم به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی

به کدام ملت است این به کدام مکتب است این

که کشند عاشقی را که تو عاشم چرایی


در غزلهای مرحوم طبایی متاسفانه کمتر به این موضوع بر می خوریم.علت اینست که شاعر در دو حیطه فعال بود و نتوانسته بود فعالیت خود را در یک رشته متمرکز کند.

از سویی گاهی به نظر می رسد غزل در ذهن شاعر درونی نشده است بلکه صرفا شاعر خواسته اندیشه ای را که ای بسا می توانسته در قالب نیمایی یا چهار پاره بهتر در آید به ضرب و زور در قالب غزل گنجانده و نتیجه چندان مساعد از کار در نیامده است :


با آن‌که  خاکی بود، اما آسمان‌دل بود

از نسل آن دریاپریزادان ساحل بود

در چشم‌ها، رنگین کمانی از گل و اشراق

لبخند او، شعر طلوع ماه کامل بود

آوای او، آمیزه‌ی آرامش و اغوا

عطر حضورش، دلگشای باغ بابل بود

اندام او، طرح تراش نقره و آتش

بر تاک گردن، خوشه‌ی گیسو، حمایل بود

من ساحل خاموش بودم، در شب توفان

«شب بود و تاریکی و گردابی که هایل بود»

او رو به ساحل، رو به سوی من، مرا می‌خواند

بر قایقی از موج‌ها می‌راند و غافل بود

تا او مرا راهی نبود، امّا چه ناهموار

«اول مرا آسان نمود و سخت مشکل بود»

می‌آمد و از دور می‌دیدم، همان او بود

می‌آمد امّا دیر، امّا پای در گل بود

تا دست ما، با هم بیامیزد، چه اندوهی!

تدبیرها می‌کرد و من هم، لیک باطل بود

می‌آمد و افسون دریا بود در لحنش

افسوس، از این افسانه، ما را باد حاصل بود 


شعرهایی از این دست به هیچ وجه گویای توانایی های شاعر نیستند


گاهی که با من، در خیابان‌های شب، ره می‌سپاری

ای کاش می‌شد دست‌هایت را به دستانم سپاری!

شعری برای دست‌هایت می‌سرایم تا بدانند

این دست‌ها را دوست دارم، این دو همزاد بهاری!

پیوند دستان من و تو، جشن خاک و دانه با نور

گل می‌دهد گر دانه‌ای در خاک این گلدان، بکاری

کاخی پی افکندم، به خاک عشق: بامش گل، ستون نور

با پرده‌های عطر تا در خانه‌ی خود پا گذاری!


                           ***

ای شهرزاد من، که در دستت کلید باغ رویاست

می‌گیرد آیا با تو پایان، قصّه‌ی چشم‌انتظاری؟

بر من نمی‌زیبد به جز دیوانگی، در بازی عشق

من دوستت دارم، بگو، دیوانگی را دوست داری؟


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد