چه میتوانی کرد ای مرد؟
جهان گذرگاهیست
غریب، هایل، تاریک
و مرگ عابر بیچهره گرسنه، که پشت نقاب حادثه نزدیک است
کنار خواهر همزادش در سایه میسپارد راه
و زیستن یعنی رفتن به میهمانی مرگ
علیرضا طبایی (از شعر مرگ بیچهره)
سختترین نوع نوشتن، نوشتن در بارهی شاعر و دوست تازه از دست رفته است. از هرطرف که بچرخی تا بیطرف و سرد باشی دل و چشم و عاطفهات به صحنههایی رجعت میکنند و لب به چنان سرزنشی باز میکنند که انسان ترجیح میدهد جز به نیک گفتن لب باز نکند چرا که داغ، تازهاست و هنوز زمان کار خود را شروع نکردهاست. در چنین موقعیتیاست که انسان حال بیهقی را میفهمد در نوشتن جملهی شاهکار و معروفش: "قلم را لختی بر وی بگریانم" مقدمهی این جمله کمتر از خودش جالب نیست وقتی مینویسد: "که نیز (دیگر) نام بونصر نبشته نیاید در این تاریخ" بونصر استاد، دوست و دلیل او بود از این جهت سوزی که اینجا در این جمله هست بیشتر از آن است که در باب حسنک مینویسد آن را. اما من با خود خواهم جنگید. سخنی نخواهم گفت: که از شأن و منزلت دوست شاعرم فاصله داشته باشد
علیرضا طبایی مثل بیشتر همنسلانش [شادروانان حسین منزوی و محمد علی بهمنی ] در تمام نحلههای شعر معاصر فارسی طبع آزمایی کردهاست. شعر نیمایی را با پختگی سرودهاست غزلش حسی، معمولاخوب و گاهی میانهحال و همیشه سالم است. ترانههایش نوآورانه و دلچسب است. اما در محتوای تمام کارهای او یک ناکامی عمیق هست که در پنهان جای کلماتش مویه میکند. این ناکامی در نام بیشتر کتابهایش هم جوششی پوشیده دارد.
چه لحظههای تری دارند
درختهای نگونسار، در برهنگی آبهای پاییزی
چه لحظههایی:
آمیزهی سکون وسکوت و برگ
چه لحظه هایی: آمیزهی سکوت و سکون،
مثل ایستایی مرگ .
شعر نیمایی او با زبانی ساده به خیابان میرود و موضوع خود را انتخاب میکند. در خیابان به هر طرف رو کنی زبان و محتوا اجتماعی و خواستهها عمومیت دارند حتی عاشقانهها عمومیت دارند. چون خیابان مکانی عمومیاست آن که در خیابان شعرهایش را دنبال نمیکند از زندگی شاعرانه عقب میماند.
باید به آفتاب بگویم
نلم مرا به خاطر بسپار!
من سالهاست سایهی خود را
از یاد بردهام
خود را نمیشناسم
انگار مردهام
در خاطرات دور مروری کن
نام مرا به یاد آر
از مجموعهی شاید گناه از عینک من باشد. شعر "حجمی به روی دایرهی بسته"
2
شعر محبوب شاعر است و محبوبی آن تا بدانجاست که شاعر برای رسیدن به آن از دشوارترین موانع با دست افشانی می گذرد . شعر همان چشمه ای است که در انتهای بیابانی خشک عشوه می فروشد . شاعر می داند او آنجاست ولی نمی داند آنجا کجاست. مگر آن که چشمه، خود بخواندش . خود راه بنمایدش. تا در یک سماع جنون آمیز از زهدان سکوت و فریاد زاده شود و زیبایی را مصداقی دیگر پای برجهان بگذارد. بی تردید شعر در نقطه ای از دنیای شاعر شکل می گیرد که تناقض عقل و جنون به تعادل و ترکیب می رسد و ستیز بیرونی آن دو به درون منتقل می شود . گفته اند : از قلاسفه ی دنیای کهن تا پیامبران الهی تا فلاسفه ی عصر روشنگری و بعد از آن ، انسان زیباترین مخلوقی است که پای به جهان هستی نهاده است و باز گفته اند که انسان محل ترکیب و تعادل عناصر متضاد است. یعنی انسان که مظهر زیبایی و اساس زیباییشناسیست. خود تناقض آرمیده است؛ فریاد در جوف سکوت است. پس زیبایی زاده ی تناقض است و هیچ مخلوقی در جهان به اندازه ی شعر حاصل تناقض آرمیده در عین آشتی ناپذیری نیست. به قول مولانا :"عقل است و جنون است نه عقل و نه جنون است"
برای رسیدن به شعر به قول عین القضات ، عشق فرض راه است . و عشق یعنی آمادگی برای باختن ، نه، عشق عین باختن است. شاعران بازندگان راه شعراند و هرچه به قول ابوسعید ابوالخیر" پاک تر و راست تر" ببازند بیشتر به شعر می رسند. شعر آتشی است که با هیزم باخت شعله می کشد. و شاعران عاشق باختاند مدام می بازند و هوس باخنشان ارضا نمی شود . از این روست که مورد ستایش مجنون ترین عاقل تاریخ شعر فارسی قرار می گیرند :
خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر.
اینک ما باختگی های یک بازنده ی حریص را به داوری نشستهایم. برای صحت داوری همه را به خواندن مجموعهی "شاید گناه از عینک من باشد" و دیگر مجموعههایش دعوت میکنم تا جهان شاعر و هستیشناسی او را به تماشا بایستند.
هر چند آدمی وار
در هیئت من و تو به رفتارند
جز سنگ نیستند
با سنگ ها سکون و پذیرش
با سنگ ها برودت بیگانگی است
تعبیر خواب های خیابان نیز
باد است
وقتی که طبل های تهی ، صحنه را
از های و هوی کاذب پر می کنند
3
جوانمردا ! این شعر ها را چون آینه دان . آخر دانی که آینه را صورتی نیست اما هرکه در او نگاه کند ، صورت خود تواند دید. همچنین می دان که شعر را در خود هیچ معنی نیست ، اما هرکسی از او آن تواند دیدن که نقد روزگار او بُوَد و کمال کار اوست. و اگر گویی شعر را معنی آن است که قایلش خواست ، و دیگران معنی دیگر وضع می کنند از خود ، این همچنان است که کسی گوید : صورت آینه صورت روی صیقل است که اول آن صورت نمود . و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرح آن آویزم از مقصود باز مانم. (نامه های عین القضات همدانی جلد اول ص 216 قرن پنجم چاپ اساطیر.)
این برداشت هوشمندانه مربوط به قرن پنجم هجری است اما در روزگار ما مردی می گوید که باید کاری کرد که همه ازشعر نیما تلقی واحدی داشته باشند که آن هم عبارت باشد از تلقی ایشان. شعر یک عامل زبانی است و عامل های زبانی ناگزیر از انتقال معنی هستند. حال این که معنا در شعر پیش شاعر است یا خواننده یا متن، هنوز بحث باز و درجریانی است به هر حال معنی هست. مگر این که شاعر عمدا زبان را از حوزه ی طبیعی اش دور سازد . که تا به حال هیچ تلاشی در این زمینه به جایی نرسیده است . چون وقتی هنجارهای زبان به هم ریخته می شود فرد از درون دچار ناهنجاری می شود و نتیجه ، شاید به درد روانکاوی و روانپزشکی و در نهایت زبان شناسی بحورد ولی شعر نخواهد بود.
در جمع مهربان برادر ها
با گام های سبز گیاهی ،
می رویم
- بهت غریب جنگل با من-
از توده ی بلتد درختان می پرسم:
با آن که گفت "آری"
او "آن که یافت می نشود آنست"؟
من با علیرضا طبایی در بزرگداشتی که همشهریانم در خانهی هنرمندان برایش گرفتهبودند. آشنا شدم. با نامش و شعرش از نوجوانی آشنا بودم. مجلهی جوانان امروز را چند نفر از دوستانم میخریدند و من مشتری صفحهی شعرش بودم و او دبیر آن صفحه بود و نامش بر بالای صفحه بود. اما خود مجله در نظرم متهم بود برای این که از کسی شنیدهبودم که آل احمد مجلههایی نظیر آن را رنگیننامه مینامید. منطق تند زبان آلاحمد را در "مدیر مدرسه" و "دید و باز دید" بسیار پسندیده و پذیرفتهبودم. من بچهی ده بودم طبیعت خشن و پر سروصدای ده را در ریتم جملههای پر سروصدای او میدیدم. من همیشه جذب آهنگ و ریتم نثرها میشدم و میشوم از خودشان ممکن بود چیزی نفهمم یا اصلا نخواهم که بفهمم... بگذریم. من با او همیشه آشنا بودم. همیشهی من از زمانی شروع میشد که پدر را قانع کردم که میخواهم برای درسخواندن بروم زنجان. آنجا بود که مسیر زندگیام را تغییر دادم مدعی نیستم که کار فوق العادهای کردم چون پسر عموهایم که این کار را نکردند از جهات مختلف خوشبختتر از من هستند.
من با علی رضا طبایی در پزرگداشتی که زنجانیها برایش برپا داشتهبودند آشنا شدم بعد از آن آرام آرام با هم صمیمی شدیم. مدتی با گروهی از دوستان شاعر دور هم جمع میشدیم و گاهی همدیگر میچلاندیم تا آب اضافی و مسموم شعرمان را دور بریزد. حتی در آن جمع هم که نسبت به همه شیخوخیت سنی داشت مراسمی در قدرشناسی از شاعر و شعرشاجرا کردیم و تنی چند از دوستان در بارهی شعر او سخنان سنجیده و ارجمندی گفتند.
فکر میکنم با آمدن جناب احمدی نژاد جمع ما هم مثل خیلی از جمعهای نظیرشروی در خلوت شدن گذاشت و آرام آرام تمام شد. بین دیدارهای ما فاصله افتاد تا این که: آن یار هم ما را خبر نکرد و سفر کرد . یاد و نامش سوار همیشه باد. پر از داد و فریاد او میهای پر هاهای ه ها