سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

نمونه های شعر دیروز برای تبرک



زن چینی/نیما یوشیج



در نخستین ساعت شب،

در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان
 آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ « در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر.
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا.



به دیدارم بیا هر شب/مهدی اخوان ثالث


به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها
پرستو ها
بیا امشب بس تاریک و تنهایم
 که بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی ها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی...



باید از رود گذشت/حمد رضا شفیعی کدکنی



باید از رود
اگر چند گل آلود
گذشت
بال افشانی آن جفت کبوتر را
در افق می بینی
که چنان بالابال
دشت ها
را با ابر
آشتی دادند ؟
راستی آیا
می توان رفت و نماند
راستی آیا
می توان شعری در مدح
شقایق ها خواند ؟


شعر، هنروری است یا هنرنمایی/اسماعیل امینی


 

 

برخی تصور می کنند که شعر خوب، شعری است که پیچیده و سخت باشد به گونه ای که دیگران نتواند مانند آن بسرایند.

وقتی شعری ساده را برای کسی می خوانیم ، ممکن است بگوید: اگر شعر به همین سادگی است ، من هم می توانم شعر بنویسم. این که کاری ندارد هر کسی می تواند مانند این جمله ها را سرهم کند و بگوید من شاعرم.

کسی که این گونه به شعر می نگرد تصور می کند که شعر ، گونه ای از سخن است که اغلب انسان ها به آن دسترسی ندارند و راز و رمز آن فقط در انحصار افراد خاص است.

به ویژه دربارۀ شعر موزون و قافیه دار این تصور نادرست ، بسیار رایج است ، چندان که بسیاری از مردم ، حتی بسیاری از شاعران و ادیبان ، چنین می پندارند که شاعربودن ،چیزی نیست جز قدرت موزون سازی جملات و قطار کردن قافیه ها در آخر سطرهای شعر.

حالا هرچه وزن پیچیده تر باشد و هرچه قافیه پردازی و جناس  و سجع در سخن نمایان تر باشد لابد  صاحب آن سخن ، شاعرتر است.

مانند شعبده بازی که در برابر چشم مردم، خرگوش و کبوتر از کلاهش در می آورد و کاغذ پاره ها را به اسکناس تبدیل می کند و همگان را به حیرت می افکند.

مردم از کارهای شعبده باز متحیر می شوند، سرگرم می شوند، حتی لذت هم می برند و توانایی و چربدستی او را تحسین می کنند، اما نه عواطف شان برانگیخته می شود و نه تأملی در اندیشه و اهداف او دارند.

مثلا وقتی شعبده باز ،دستیار خود را با اره ، قطعه قطعه می کند همه تعجب می کنند اما کسی نگران نمی شود، حتی همان کسی که قطعه قطعه شده لبخند می زند.

اما وقتی در تئاتر، بازیگران، مرگ را نمایش می دهند، تماشاگران غمگین می شوند و گاه گریه می کنند، با آن که می دانند این بازی هر شب تکرار می شود و آن بازیگران پس از نمایش به خانه هاشان بازمی گردند.

این تفاوت میان کارهای هنری و کارهای مهارتی است؛ آشپزی که در حال کار کیک را به هوا پرتاب می کند و باز آن را سالم به ظرف باز می گرداند ، هنرمند نیست بلکه ، کار آزموده و متبحر است.اما نقاشی که با چند خط ساده دریا را برای بینندگان تابلوی خود ترسیم می کند هنرمند است .اگر چه مردم تصور کنند که این کار از همگان بر می آید و کار آن آشپز دشوارتر است. این تصور کاملا درست و منطقی است اما سخن بر سر این است که معیار کار هنری ، دشواری کار نیست ؛یعنی کار هرچه سخت تر باشد و از  دیگران  برنیاید، لابد هنری تر است.

برخی شاعران ، به ویژه آنان که درپی اثبات هویت شاعری خود هستند، برای جلب نظر مخاطبان، گاهی به شعبده بازی روی می آورند تا با متحیر ساختن دیگران ، به آنان بگویند که ما می توانیم و شما نمی توانید.

این شعبده بازی و هنرنمایی ها، گاهی در وزن و قافیه است، گاهی در بازی با مفاهیم و اساطیر و مضامین آشنا برای مخاطبان و گاهی در آشفته نویسی و به هم ریختن جملات و بسیاری تردستی های دیگر از این دست.

چندی است که شعبده ای تازه در شعر به صحنه آمده است که شاید بیش از هنرنمایی های دیگر ، نظرها را جلب کند وآن عریان نویسی است به ویژه در شعر زنان ، که البته با اقبال اینترنتی و وبلاگی مواجه می شود . روی دیگر این سکه ، عریان نویسی و عوام زدگی در حوزۀ مدایح و مراثی است که ماجرای آن ؛ یکی داستان است پرآب چشم !

 

شعری از امل دنقل/ترجمه زهرا ابومعاش

"أمل دنقل" شاعری است از خطه ادب پرور "مصر". نام کاملش "محمد أمل فهیم أبو القسام محارب دنقل" است. او در سال 1940 میلادی به دنیا آمد و در سن 43 سالگی بر اثر بیماری سرطان درگذشت. پدرش از شیوخ "الازهر" بود و تأثیر او در اشعارش مشهود بود. اشعار "امل دنقل" در جهان عرب به سیاسی و اعتراض آمیز بودن و همچنین به ملی گرایی مشهور است. در اینجا شعر کوتاهی از ایشان را مرور می کنیم.

 

الموت فی لوحات (1)

مصفوفة حقائبی على رفوف الذاکرة

و السفر الطویل. .

یبدأ دون أن تسیر القاطرة !

رسائلی للشمس..

تعود دون أن تمسّ !

رسائلی للأرض..

تردّ دون أن تفضّ !

یمیل ظلّی فی الغروب دون أن أمیل !

و ها أنا فی مقعدی القانط

وریقة .. و ریقة .. یسقط عمری من نتیجة الحائط

و الورق الساقط

یطفو على بحیرة الذکرى ، فتلتوی دوائرا

و تختفی .. دائرة .. فدائرة !

 

 

برگردان فارسی:

تابلویی از مرگ(1)

 

چمدانهایم بر روی قفسه های خاطرات چیده شده اند

و سفر طولانی آغاز می شود

بی آنکه واگن قطار حرکت کرده باشد !

نامه هایی که برای خورشید فرستاده بودم

دست نخورده برمی گردند

نامه هایی که برای زمین نوشته بودم

باز نشده ، برگشت می خورند...

هنگام غروب، سایه ام به این سو و آن سو می رود

                                                         بی آنکه تکانی خورده باشم !

و اینک منم .. نشسته بر نیمکت مأیوسم

عمر من برگ... برگ ... از تقویم دیواری فرو می ریزد

و برگهای فرو ریخته ،

روی دریاچه خاطره شناور می شوند

تا با دایره هایی تو در تو، در خویش بپیچد

و سپس دایره.. دایره... ناپدید شود !

 

 

قصه عتیق/محمد رضا راثی پور



می گفت اگر که معجزه ام را

در این رواج جنبل و جادو نشان دهم ،

روح و روان اهل تماشا تکان دهم !

با یک هجوم آنچه که پرورده ذهن من

این مارهای ساختگی خورده می شوند

فرعونها و معرکه چشم بندها

با سیلهای خشم خدا برده می شوند


می گفت و التهاب خیالش را

هر واژه مثل قرص مسکن

می کاست سطر سطر

چندان که جای معجزه یک خلسه عمیق

ذهن غریق منجی ما را 

بیرون کشیده بود از آن قصه عتیق !.

غروب/اصغر فردی




طلسم سرخ شفق را زمان اسیر شده‌است

‎ستاره‌ هم دگر از جان خویش سیر شده‌است


ز بس که دیده ازین خلق صد جفا دیده

به دور گردش چشم تو گوشه گیر شده است


به بام مأذنه چه بی‌بهانه می‌گرید

تذرو هم مگر از رنج پار پیر شده‌است


کجائی ای یله بیشة سلحشوری 

بیا که روبهکی جانشین شیر شده‌است


بنال بلبل بی‌دل که بعد رفتن تو

کلاغ فتنه به باغ زمان امیر شده‌است


از آن دمی که نمی‌تابی‌ام ز روزن بام ‏

قلمرو دلم اقلیم سردسیر شده‌است


کنون که نیستی ای شوخ در برم بشنو

صدای تندری ام را  که زار و زیر شده ست


چه آفتی ست که گنجینه دار فضل ‌و هنر

به چشم تنگ سیه کاسه گان حقیرشده ست


چه فتنه ای که سیه گام دوزخ آشامی

امیدسویهٔ نیسان وش کویر شده ست


چه جای صحبت «فردی» و نی سوارانش

مگر ز شعبده چرخ ناگزیر شده ست


عبای کوچ به دوشم فکن مشاطهٔ شب

سر قرار شتابان روم که دیر شده‌است