سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

هاله / محمد علی شاکری یکتا

از هاله ای که دور سرش بود

فهمیدم

این حقه بازمعجزه اش را

با قتل عام جنگل و انسان

اثبات می کند.

یاد عشقهای تلخ و شیرین / مهدی عاطف‌راد


نیما در سروده‌هایش به‌ندرت از عشق سخن گفته است. پس از مثنوی بلند "قصه‌ی رنگ پریده خون سرد" که در آن به تفصیل از عشق سخن گفت، دیگر تا سالها (بیش از سی سال) به عشق نپرداخت. عشقی که در مثنوی "قصه‌ی رنگ پریده، خون سرد" نیما از او یا با او سخن گفته و بیانگر دریافتش از ماهیت عشق است، عشقی‌ست افسونگر، نیرنگ‌ساز، فریب‌کار، رسواکننده، بدخواه و گم‌راه‌گرداننده:

عشق کاوّل صورتی نیکوی داشت

بس بدیها عاقبت در خوی داشت

روز درد و روز ناکامی رسید

عشق خوش‌طاهر مرا در غم کشید

ناگهان دیدم خطا کردم، خطا

که بدو کردم ز خامی اقتفا

...

من ز خامی عشق را خوردم فریب

که شدم از شادمانی بی‌نصیب

...

عشق آخر در جهان بدنام کرد

آخرم رسوای خاص و عام کرد

وه، چه نیرنگ و چه افسون‌داشت او!

که مرا با جلوه مفتون داشت او

عاقبت آواره‌ام کرد از دیار

نه مرا غمخواری و نه هیچ یار

...

من هراسانم بسی از کار عشق

هرچه دیدم، دیدم از کردار عشق

...

من ز مرگ و زندگی‌ام بی‌نصیب

تا که داد این عشق سوزانم فریب

سوختم تا عشق پرسوز و فتن

کرد دیگرگون من و بنیاد من

...

آفت جان من آخر عشق شد

علت سوزش سراسر عشق شد

هرچه کرد این عشق آتش‌پاره کرد

عشق را بازیچه نتوان فرض کرد.

 

در رباعیهایش هم که بیشتر آنها را نیما در سالهای آخر عمر سروده، چند بار که سخن از عشق گفته، آن را عذاب‌آور، غم‌آلود، جنون‌انگیز و آشفته‌ساز توصیف کرده است:

 

گفتم: "صنما! عمر منی." برد شتاب

گفتم: "تو چنان بخت منی." رفت به خواب

گفتم: "همه در عشق تو بسته‌ست دلم

تو عشق منی." خنده زد و گشت عذاب.

شعر آیتی از خیال صحرایی ماست

عشق آفتی از نهاد دریایی ماست

گفتم به اجل: "در این میان حکم تو چیست؟"

گفت: "آن‌چه که با سرشت دنیایی ماست."

گفتم: "همه‌ام عشق غم‌آلود گذشت."

گفتا: "همه را از آتش این دود گذشت."

گفتم: "ز پس سوختنم؟" با من گفت:

"لیک این سخنت به لب بسی زود گذشت."

گفتم: "عشقت عمر فزون خواهد کرد

یک بوسه‌ات از غمم برون خواهد کرد."

گفت: "این سخنی‌ست، عشق من لیک تو را

راهی به بیابان جنون خواهد کرد."

در عشق تو دل به خون نشستم که منم

در جز به تو بر هر که ببستم که منم

از خستن من ذره نخست آن‌که تویی

با خوی کج تو باز خستم که منم.

گفتم: "به منش نظاره‌ها بود نهان."

گفتا که "خوشا جوانی و عشق و گمان."

گفتم: "چه مرا بر سر خواهد شد؟" گفت:

"در راه سفر به هم بوَد سود و زیاد."

گفتم: "به شب هجر تو خواهم خفتن."

گفت: "آید این سهل ولی با گفتن."

گفتم: "مکن آشفته از این حرفم." گفت:

"ای عاشق! باید که به عشق آشفتن."

گفتم: "عشقت؟" گفت: "خراجت از من."

گفتم: "غم تو؟" گفت: "علاجت از من."

گفتم: "چه مرا به کف از این باشد؟" گفت:

"بازار سخن چنین رواجت از من."

گفتم: "هجرت؟" گفت: "شب و ابر سیاه."

گفتم: "وصلت؟" گفت: "خیالی هم‌راه."

گفتم: "به ره عشق تو چون سازم؟" گفت:

"این قصه دراز است و شب ما کوتاه."

گفتم: "غم تو؟" گفت: "گران باشد به."

گفتم: "عشقت؟" گفت: "نهان باشد به."

گفتم: "کس از این نهفت اگر پرسد حرف؟"

گفتا: "اگر این نه بر زبان باشد به."

گویند به دل غمش نیندوخته به.

از آتش عشق دیده بردوخته به.

من حکمت این ندانم اما دانم

در ظلمت راه، شمع افروخته به.

با هر نفسی هزار دیدم تعبی

در هر تعبی هزار جستم سببی

با بحث و جدل شبیه بودش شب عشق

دیدی که به راه او چه بگذشت شبی؟

گفتم: "غم من؟" گفت: "چه جانی داری!"

گفتم: "عشقت؟" گفت: "جهانی داری."

گفتم: "همه را دارم، اما هجرت؟"

گفتا که "به هجر هم زبانی داری."

به جز اینها نیما برای سالهای سال در هیچ‌یک از گونه‌های شعری‌اش- چه شعر آزاد، چه سروده‌های نوکلاسیکش- از عشق سخنی نگفت تا این‌که در سالهای پایانی عمر باز به یاد عشقهای تلخ و شیرین دوران جوانی افتاد و در دو سروده از سروده‌های دفتر "ماخ‌اولا" از خیالها و خاطره‌های به یادگار مانده از عشقهای آن دوران سخن گفت-  نخست در شعر "شبگیر"- سروده‌ی سال ١٣٢٩ که از خیال عشق سوسوزن تلخ سخن سرود:

 

هنوز از شب دمی باقی‌ست، می‌خواند در او شبگیر

و شب‌تاب از نهان‌جایش به ساحل می‌زند سوسو.

به مانند چراغ من که سوسو می‌زند در پنجره‌ی من

به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی‌ست در او

به مانند خیال عشق تلخ من که می‌خواند.

 

سپس در شعر "فرق است"- سروده‌ی خرداد ١٣٣٤. در این سروده نیما از عشقهای دوران جوانی‌اش سخن گفته- عشقهای د‌ل‌کش و شیرین (به شیرینی وعده‌ها) و عشقهای ناکام و تلخ:

 

بودم به کارگاه جوانی

دوران روزهای جوانی مرا گذشت

در عشقهای دل‌کش و شیرین

(شیرین چو وعده‌ها)

یا عشقهای تلخ کز آنم نبود کام

فی‌الجمله گشت دور جوانی مرا تمام.


قارقار کلاغان/ مهدی عاطف‌راد

 



آسمان شهر ما را کرده پر غوغای منفور کلاغان سیاه‌آیین

روز و شب آن زشت‌خوانان کریه‌آوا

می‌زنند آرامش ما را به هم با بانگشان منحوس

با صدایی زشت و ناهنجار می‌خوانند و می‌خوانند و می‌خوانند

می‌کند آن قارقار بدصدا لبریز از نفرت وجودم را.

 

بانگشان سوهان

می‌کشد بر جان

گوشها را می‌خراشد قارقار زشت و شوم‌آهنگشان

خرد کرده‌ست و خراب اعصاب رنجور مرا دیری‌ست

سخت می‌آزاردم آوایشان، ناسور می‌سازد تمام زخمهای کهنه‌‌ی روح و روانم را

منقلب می‌سازدم وقتی که می‌خوانند

می‌کند بس ناخوش‌احوالم.

 

قارقار شومشان یادآور مرگ عزیزان است.

مادرم آن شب که ما را ترک کرد و رفت از دنیا

از شب پیشش

آن کلاغان نوحه می‌خواندند

و خبر از اتفاقی شوم می‌دادند.

 

در سحرگاهی که او - یکتا رفیق نازنینم- را

قاتلان صبح‌خواهان، ناجوانمردانه می‌بردند

جانب میدان تیر

تا کنندش تیرباران، باز

آن کلاغان غرق در غوغا

شوم می‌خواندند آواز.

 

شامگاهی هم

چند ساعت پیشتر از آن که گردم با خبر از مرگ دلدارم

زیر آوار زمین‌لرزه

با صدای ناخوش خود باز می‌خواندند

و مرا با قارقار زشتشان آگاه می‌کردند و می‌گفتند:

بار دیگر اتفاقی شوم در راه است.

 

من از آوای دل‌آزار کلاغان خاطراتی جان‌گزا دارم

از صدای قارقار نفرت‌انگیز و کریه آن بدآهنگان شوم‌آواز بیزارم.

هلاک عقل به وقت اندیشیدن / یدالله رویایی / محمد رضا راثی پور




قطع: رقعی
نوع جلد: شومیز
کتاب «هلاک عقل به وقت اندیشیدن» نوشته یدالله رویایی مجموعه مقاله های این شاعر در سال های دهه 40 و 50 خورشیدی است، سال هایی که این شاعر در پی تبیین بوطیقای شعر حجم بود.
هر چند با شعرهای مرحوم یدالله رویایی کمتر ارتباط،برقرار کرده ام و کمتر لذت برده ام، اما همیشه بازی های کلامی او و تصویر سازی هایش برایم جذاب بوده و هم فعالیتهای او در حیطه نقد و تبیین شیوه و طرز خود ناظر بر احاطه و اشراف این شاعر فقید به مبانی نظری بوده است.دنیای انتزاعی شعر رویایی که مسایل روزمره اجتماعی در آن بازتاب و نمودی نداشت توجه و رغبت بیشتر مخاطبان امروزی را بر نمی انگیخت لذا خوانندگان شعر او محدود به گروه کوچکی از مریدان شعر حجم بود.

این کتاب، کتاب جامعی برای آشنایی با دیدگاههای رویایی در زمینه شعر  است و شامل گفتگو ها و مقالاتی از رویاییست. حسن این کتاب نگاه منصف و بی طرفانه شاعر در تحلیل و توصیف طرز خود است که برای اثبات حقانیت خود،قلم رد به دستاوردهای شعرای هم دوره اش نمی کشد.
ارزش این کتاب بیشتر مربوط به شناساندن سبک و سیاق شعر حجم و آشنا کردن مخاطبان با این طرز شعر است.

سه شعر از یدالله رویایی

برگرد

برگرد!

ای کاروان خسته، برگرد !

ذهن ِنمک عقیم و نازا ست

زیبائی ِ ذغال را آتش

طی کرده است

و ماهیان قرمز ِ شب را

ستاره ها ترسانده اند

ای ذهن،

ای زخم ِمنتشر !

صبر ِمیان تهی را

از مزرعۀ نمک بردار

زیرا که اب‌های قدیمی همواره درکتاب‌ تو جاری ست

بر گرد !

اینجا طبیعت

- آنسان که می نماید-

طبیعی نیست.




زمین



زمین فصاحت برگ چنار را

به باد خسته ی پاییز می سپرد

هوا ترنم سودایی شکفتن را

ز نبض بی تپش خاک می گرفت

 

غروب حرف خودش را

به گوش جنگل خاموش گفته بود

و شیروانی لال

میان دوده ی افشان شب شبح می شد

میان درهمِ هذیان من دو شعله ی سبز

نشست.

به روی شیشه ی تار

ملال پرده شکست

و از حقیقت اشیاء بوی شک برخاست

و با حقیقت اشیاء بوی او پیوست

 

تمام پنجره ی من

خیال او شده بود

تمام پوستم از عطر آشتی بیمار

تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار

 

من از رطوبت سبز نگاه او دیدم،

که در نهایت چشمش کبوتر دل من

قلمروی ز برهنه ترین هواها داشت

و اشتیاق تب آلود بامهای بلند

در آفتاب ز پرواز دور او می سوخت

 

ز روی پنجره ی من

خیال او پر زد

و شب ادامه گرفت

و من ادامه گرفتم.




شب

شب ، در گریز اسب سیاه

 یک صف درخت باقی می ماند

در چهار کهکشان نعل

 یک صف درخت

 بی شیهه می گذشت

رگ بریده ، دهان باز کرده و ریخت

 افق دراز

 دراز

 دراز لخته لخته ،‌ دراز مذاب

زنی در اصطکاک تاریکی

 به شکل تازه ای از شب رسید

 ستاره ای رسیده ، در ته خود چکه کرد

 صدایی ، از سرعت پرسید

کجا ؟

 کجا ؟

 اما جواب ،

 گذشتن بود

 و در گریز اسب سیاه

سرعت پیاده می رفت

سرعت ، ‌صف درخت بود

که می ماند