اوایل تعجب می کردم که چطور ممکن است آدمهایی با تحصیلات بالا و کلاس اجتماعی خوب هم تن به ملاقات با حکیم علفی ها می دهند و مشت مشت پول می دهند تا کیسه کیسه علف ناشناخته بگیرند و بعد توی چاه توالت خالی کنند اما باز هم به دیگران توصیه کنند و راضی هم باشند... بعدها اما دانستم که کلید قصه کجاست...
طب نوین سخت است.زبان پیچیده ای دارد.زبانی که فهمیدنش مبتنی بر پیش فهم هایی است که ریشه ای در فرهنگ ما ندارند... طب آکادمیک نمی تواند امیدواری الکی بدهد.با آمار و عدد و رقم سر و کار دارد و مبتنی بر شواهد است... از معجزه خالی است... از ماورا طبیعت... از اجی مجی لاترجی... به طرز بی رحمانه ای با واقعیت سر وکار دارد و راه های میان بر را بلد نیست... هم دوز داروهایش مشخص است و هم عوارض جانبی اش را همه جا نوشته اند...پزشک را خطاپذیر می داند وگاهی اهل قصور...
طب ایرانی یا سنتی یا گیاهی یا هر اسم دیگری که رویش بگذاری اما این شکلی نیست... زبانش قابل فهم است حتی برای کم بنیه ترین افراد... شبیه تخیلات وتصورات آدمهاست... سخت نیست! ... با هر بنیه ای می شود به سراغ آموختنش رفت... اهل رویا و حماسه و معجزه است... با یک قاشق جوشانده ی نامعلوم به جنگ سرطانی می رود که تمام بدن را گرفته... و البته بعد از شکست در درمان پای مصلحت را باز می کند... نه خطا می کند و نه می داند که قصور چیست... در صورت لزوم همه چیز به غیب و مصلحت و ندانم متصل می شود و تمام... نه عوارض جانبی اش را جایی نوشته اند و نه دوز مصرفی را... اما از بیماری قصه ای قابل فهم می سازد... از ضعف... از مرگ... و این قدرت لایزال و همه چیز دانی اش عجیب به دل مخاطب می نشیند...
شریعتی برای جامعه ی زخمی شده از مدرنیزاسیون آمرانه و تجدد به فرموده حکم همان طب سنتی را داشت... جامعه ای که معناهای پیشینی و قیم و آسمانش را گم کرده بود اما از زمینی شدن می ترسید... از بی معنایی هراسان بود اما دیگر معناهای پیشینی هم اقناعش نمی کرد... شریعتی اما با کراوات و سوربن و سیگار آمد... با لحن خوش و طاسی فاضلانه ای که خردمندی اش را هیچ تردیدی در دل مخاطب نمی انداخت... همان حرف ها و معناهای پیشینی را در قالبی تازه و امروزین ریخت و مخاطب ترسخورده اش را تسکینی از جنس اختلاط کهنه و نو داد... حالا دیگر آدم شهری کمی درسخوانده می توانست باور کند که با اینکه امل نیست اما هنوز آسمانی دارد و معنا و ماموریتی... می توانست بپذیرد که بی تلاش و بی کتاب و مشقت می شود خردمند شد و دغدغه داشت... می شود از مرگ سرودی برای زندگانی بافت... می شود شهرنشین روستایی و روستانشین شهری بود... شریعتی زندگی ترسناک در آغوش زمین و پرسش و تردید را به خواب آسمان و اجابت و یقین بدل کرد... خوابی که شیفتگانش هنوز هم غار شیرین بی اضطرابش را رها نکرده اند... و سکه های هزاره های پیشین را پاسبانی می کنند...
بیست و نهم خرداد سالروز درگذشت اوست.همین است که یادش کردم...
حسین منزوی را در شعر معاصر، سلطان غزلهای عاشقانه مینامند او که بیشتر به عنوان شاعری غزل سرا شناخته شده است، در سرودن شعر نو و شعر سپید هم تبحر داشت.
زندگی شخصی و زندگی حرفهای و شاعرانه حسین منزوی آمیختگی غریبی به رنگ زلال عشق داشت و در حقیقت عشق را به عنوان اکسیری برای جاودانگی انسان اسیری میدانست و به همین سبب است که شعرهای او خیلی مزه عشق میدهند.
من از علاقمندان به اشعار و کتابهای استاد حسین منزوی هستم و از خواندن اشعارش لذت میبرم و حس خوبی را تجربه میکنم. به شما هم خواندن کتابهای استاد حسین منزوی از جمله کتاب شعر نو “اما تو را ای عاشق انسان کسی نشناخت” را توصیه میکنم.
شاعر ! تو را زین خیل بی دردان، کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت
کنج خرابت را بسی تسخیر زدند اما
گنج تو را، ای خانهی ویران کسی نشناخت
جسم تو را، تشریح کردند از برای هم
اما تو را ای روح سرگردان ! کسی نشناخت
آری تو را، ای گریهی پوشیده در خنده !
و آرامش آبستن توفان ! کسی نشناخت
زین عشق ورزان نسیم و گلشنت، نشگفت
کای گردباد بیسر و سامان ! کسی نشناخت
- 1 -
گویی سهند مرد؟!
باور نمیکنم.
کوهی که کان لعل بدخشان به سینه داشت!
کوهی کریم، کان همه سر چشمه زاد از او!
کوهی که پهن دشت مغان بود دامنش!
کوهی که قله وصل به الهام عرش از او!
باور کنم که رفت به این سادگی به باد؟!
* * *
پس آن همه پرنده، چرنده،
چه میکند؟
آن برهها
و آن همه ایلخی و گلهها،
بیسرپرست و هی هی چوپان کجا روند؟
آن کبکهای ناز کجا دربدر شوند؟
* * *
گویی خموش شد دگر آن نای جانفزای؟
نایی که رام بود به آوایش آهوان،
نایی که صخرهها همه جان میگرفت از او،
نایی که کوهها همه بودند، همصداش.
نایی که درههای خموشان شب ازاو،
هر صبحدم به همهمه بیدار میشدند.
آوای او که مژدهی صبح سپید بود،
در گوش ما خزانزدگانِ گران دشت،
هم با غرور و غرّش ابر بهار بود.
ای داد، روزگار
گویی دگر بلند نخواهد شد آن نوا؟
* * *
تکلیف من چه با غم بیهمزبانیام؟
باز این سکوت تلخ و فضای فشار سنج؟
قبری که وقف زنده بگوران قرن ماست؟
* * *
گویی خطاب «ناصر خسرو» به مقبره
از قرنها گذشته به امواج رادیو
اینک بهگوش ماست که:
«- یاران کجا شدند؟»
ما هم خود آن«خطیره» که با انعکاس صوت،
تکرار میکنیم که:
«- یاران کجا شدند».
من شعر رودکی که به سوک «شهید» گفت،
تکرار میکنم به رثای سهندِ خود:
«او یک تن و به چشم خرد،
از هزار بیش.»
...
شبانه / احمد شاملو
من سرگذشتِ یأسم و امید
با سرگذشتِ خویش:
میمُردم از عطش،
آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم
میخواستم به نیمهشب آتش،
خورشیدِ شعلهزن بهدرآمد چنان که من
گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم
با سرگذشتِ خویش
من سرگذشتِ یأس و امیدم…
زندان قصر ۱۳۳۳
میعاد / فروغ فرخزاد
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظه ی باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن، هیچ.
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما با خود خواهد برد
باد ما با خود خواهد برد
فروغ فرخزاد
دیگر به خود نظر نمیکنم ای دوست
من با خودم غریبه شدم باز
این فتنۀ جنونِ جوانی نیست
این عشق سالخوردگی است آری
چون زورقی که سرمست
بر موجها نشسته و هرسوی میرود
با خویشتن دوباره چنین در کشاکشم
این دهشتِ برآمده از واژها مرا
چون شورِ زندگیست.
دیریست/ ننوشتهام چکاه و شعری
این نیز شعر نیست
این نغمهایست از دل باغ فرشتگان
این متن سرخوشیست که میریزد
جام شراب را به گلوگاهِ تشنگان
باری حدیث عالم جان در اشارت است
نه در طنینِ لفظ و عبارت.
ای عشق سالخورده چنینم مران ز من!
جان را مکُن جدا
از پارههای تن
من انتظارِ حُزن ندارم ز خویشتن
کشتی شکستهام
در آبهای وحشت و اندوه و انتظار
در گِل نشتهام
از من مخواه خرقۀ جان وا نهم به وجد
از من مخواه از منِ خود بردرم حجاب
ای عشقِ سالخورده مرا راه ده به من
تا پی زنم دوباره به دنیای خویشتن.
1397/4/15
#اقبال_مظفری
https://t.me/joinchat/AAAAAEKCF61dHmskkML-UA
1
در حال تماشای ویژه برنامه ای هستم که یکی از کانالهای خبری به مناسبت مرگ هوشنگ ابتهاج ترتیب داده است ..دخترم که سن و سال کمی دارد از من می پرسد آیا این درست است که سایه شاعر بزرگی بود؟ وقتی به نشانه تایید سرم را تکان می دهم می پرسد حالا که ایشان نیستند بزرگترین شاعر ایران چه کسی است.می گویم از بین زنده ها دکتر شفیعی کدکنی .می پرسد بعد از او ... مدتی فکر می کنم و جونابی پیدا نمی کنم.دخترم می پرسد یعنی کسی نیست.می گویم چرا ....هستند و خواهند بود اگر
شرایط مهیا باشد .بگذار کمی بزرگتر شوی منظورم را بهتر خواهی فهمید
2
راستی چه اتفاق افتاده که خزان روزگار یکایک گلهای باغ ادب را پژمرده می کند و جایشان متاسفانه پر نمی شود گویی این خطه قبلا شکوفای چنان مشامش از سموم تنگ چشمی ها و سختگیری های ارباب قدرت آزرده شده که ساقه هایش نازا شده اند و جوانه نمی زنند.
بی تردید سوای سلب تریبون و فضا برای فعالیت ، و لغو انتشار روزنامه های مستقل و ممیزی وحشتناک ، عسرت و تحدید مالی هم مزید بر علت می شود.شرایط سخت معیشت که اسباب رنج و مشقت امثال مرحوم اخوان و احمد شاملو و.... بود قطعا در کم فروغ کردن چراغ طبع این مشاهیر بی بدیل دخیل بود.
چرا باید امثال سادات اشکوری ها بدلیل فقر مالی مجبور به فروش کتابخانه شخصی شان شوند.چرا باید امثال خشایار دیهیم ها دستمزد ترجمه شان از دستمزد ابدارچی روزنامه کمتر باشد.
3
این رویه به نظر بنده حقیر بدون پیش زمینه و برنامه ریزی نیست. که اگر صاحب طبع و استعدادی اگر باشد یا تبدیل به بلندگوی ارباب قدرت شود و یا چندان در مضیق معیشت بماند که نای حرف زدن نداشته باشد.
وقتی بنا بر انحصار طلبی باشد ساز مخالف تحمل نمی شود .تبعات آن عقیم شدن فرهنگ و مسکنت فرهنگیست.که باعث اضمحلال ملیت می شود و لاغیر