سالهاى سال به تو اندیشیدم
سالیان دراز تا به روز دیدارمان
آن سالها که مىنشستم تنها و شب بر پنجره فرود مىآمد
و شمعها سوسو مىزدند.
و ورق مىزدم کتابى درباره ى عشق
باریکه دود روى نوا، گل سرخها و دریاى مهآلود
و نقش تو را
بر شعر ناب و پرشور مىدیدم.
در این لحظه ى روشن
افسوس روزهاى جوانى ام را مىخورم.
خوابهاى وجدآور زمینى، انگار پشه هایى که
با درخشش کهربایى بر پارچهى شمعى خزیدند.
تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سالها سپرى شد
من، سرگردان نشیبهاى زندگى سنگى
در لحظههاى تلخ، نقش تو را
بر شعرى ناب و پرشور مىدیدم.
اینک در بیدارى، تو سبک بال آمدى
و خرافه باورانه در خاطرم مانده است
که آینهها
آمدنت را چه درست پیش گویى کرده بودند.
6 جولاى 1921