تو برزین باش و آذر باش
در این شبها چو اخگر باش
بسوزان هرچه تاریکی و تنهایی
چراغی باش
که در رگهای وحشت شعله می ریزد
و در جام غمت شهری ز شادی ها می آمیزد
اگر با شعله ای برخاسته از چوب کبریتی بپا خیزی
هزاران نور همراهت
و همپایت بپا خیزد
بساط اهرمن ها را فرو ریزد
بله ای خفته در زیر لحاف ترس
به تو ای گوش تو چون گوش خر نافهم
به تو می گویم این حکمت ، ز جا برخیز