شبی به آینه گفتم که از تو بیزارم
تو بازتاب منی
و هیچ چیز به جز افسوس
در آن نگاه پر از آه تو نمیبینم.
□
من از وزیدن هر تندباد میلرزم
چرا که کرد خراب
شبی وزیدن یک تندباد توفانزا
تمام خانهی رؤیایی امید مرا.
□
تمام پنجرهها بستهاند و دلخسته
و کوچهها همه بنبست
چراغها همه خاموش
بگو به معجزه آیا هنوز امیدی هست؟
□
شب است
شبی مرکب از احساس ترس و یأس سیاه
شبی پر از تشویش
شبی که پنجرهها میکشند از غم آه.
□
شبی به پنجرهی بسته گفتم: ای رفیق!
که مثل من پر از آهی
دری گشوده در این تنگنا برای چه نیست؟
چرا اسارت ما فصل بیسرانجامیست؟
□
نه رودخانهی پهناور خروشانم
نه اینکه چشمهی جوشانم
در این کویر عقیم
بدون آبم و خشکیده برکهای تشنه.
□
غروب بود و غریبی
غروب غمزده و بغضکردهی دلگیر
غریبه زمزمه میکرد
و باز قلب مرا میفشرد در هم درد.
□
سرود میخواندم
از آنچه بر دل من رفته بود، میخواندم
از آتشی که مرا کرده بود خاکستر
از آن غمی که مرا کرد دود، میخواندم.