از «استعاره»ی نیما سخن گفتیم. چرا؟ زیرا نیمایوشیج را نه به عنوان یک فرد بلکه به عنوان یک نماد میشناسیم: نمادِ ادبیات نو. شاید نقلِ یک لطیفه مسئله را روشنتر کند: معلم از دانشآموز میپرسد «میدانی اگر ادیسون چراغ برقی را اختراع نمیکرد چه میشد؟» دانشآموز پاسخ میدهد: «یک نفر دیگر آن را اختراع میکرد». مسئله شخصِ ادیسون یا نیما نیست. در واقع بحث این است که اگرچه بیشک در قرن سیزده شمسی کودکی نادره به نام علی در یوش زاده شد که با سالها مداومت و صبر و اندیشه بر سرنوشت شعر فارسی تأثیری قطعی گذاشت، اما بدیهی است که اگر علی اسفندیاری یا نیمایوشیجی هم وجود نمیداشت، تجدد شعر فارسی با تغییراتی کوچک یا بزرگ محقق میشد. آیا ممکن است جهانبینی مردم، ایدهی بنیادی مردم دربارهی حکومت، شیوهی انتشار و عرضهی شعر، پایگاه طبقاتی شاعران و بسیاری چیزهای دیگر تغییر کند، اما شعر فارسی برای تحول تنها منتظر تولد کودکی نابغه در یوش بماند؟ پس شاید بهتر است به جای اینکه بگویم «اگر نیمایوشیج به دنیا نیامده بود، چه اتفاقی میافتاد؟» بپرسیم «اگر مشروطه اتفاق نمیافتاد، شعر در ایران چه سرنوشتی پیدا میکرد؟» اگر بخواهیم به فهم درستی از تحول هنری برسیم ابتدا باید به این سوالات خوب فکر کنیم.
....
این کژآیینان پیشانی کبود
بخل ورزان پریشان تار و پود
اصلشان از شوره زار و زمهریر
نسلشان از بردگان سربه زیر
نامشان 'ننگ زبان مادری
عین ابلیسند ' در ناباوری
سرکشان کینه ورز ِ تند خو
از کرامت ها نبرده هیچ بو
آمدند و فتنه ها افروختند
تار و پود سرزمین را سوختند
کشتزاران بوی خاکستر گرفت
شعله ها بر جان خشک و تر گرفت
چهره ی خورشید ، خونین تر دمید
از تن هر شهر ، آتش برجهید
هر دریچه چون دهان اژدها
باز شد بر های و هوی کوچه ها
بی سبب جَستیم و وا جَستیم باز
ریسمان عقل بگسستیم باز
منکر هر شاد و هر شادی شدیم
در خیال نان و آزادی شدیم
هان!! چه می دیدیم آن شام تباه؟
چهره ی ابلیس بر رخسار ماه ؟
جمله ، روشنفکر و روحانی شدیم
در دل ظلمت چراغانی شدیم!!!
کور سوی فکرمان خاموش تر
جهل مان در جانمان پر جوش تر
اهتزاز پرچم سرخ و سیاه
پیشتاز راهمان گم کرده راه
دیو چهری بد نژاد و تند خو
از زمین و از زمان گردانده رو
پیشتاز و رهبر نابخردان
رهنمای خیل دیوان و ددان
جملگی از جهل گمراهش شدیم
چون خر دجّآل همراهش شدیم
رخت بر بستیم سوی آسمان
خواب خوش دیدیم در باغ جنان
از توهّم انقلابی ساختیم
خلق را در دوزخی انداختیم.
***
سروده ای قدیمی از دفتر مشق های شاعری
***
https://t.me/mayektashakeri
مقایسه وسعت واژگان گویندگان و نویسندگان لوازمی دارد که از جمله آنها وحدت زمان تالیف و موضوع و سبک و حتی حجم اثر است. اثر حماسی را نمیتوان با اثری تغزلی و آن را با حکمت و عرفان سنجید. همچنین دوره یا فاصله زمانی آنها مهم است، به مثال آثاری از قرن ششم را با قرن دهم. دیگر سبک آثار است. نظم مثل نثر نیست و اثر تالیفی همچون ضبط گفتار شفاهی. حجم و بلندی اثر هم مجال استفاده از واژگان متنوعتری را فراهم میکند که در اثر کوتاهتر ممکن نیست... خلاصه این نکات هست امّا با این همه میتوان تصویر و نموداری آورد و تفصیلش را گذاشت برای وقت و جای دیگر.
پیشتر آوردهام که وسعت واژگان مثنوی در ادب ما بینظیر است. علّت این گستردگی ویژه، متعدّد و چندسویه است. از جمله استفاده فراوان واژگان عربی شامل استشهادات به آیات و احادیث، دیگر مخزن غنی واژگان مولانا که جدای آنچه معمول اهل شعر و ادب عصر اوست از اصطلاحات عرفانی و فقهی و متکلّمانه مدرسی تا تعابیر و ترکیبات روزمره مردم و ابزار و آلات محترفه را هم دربرمیگیرد و در کنار اینها ترکیبسازیهای مولانا. مقایسه مثنوی با بوستان شاید مفید باشد که اندکی بزرگتر از دفتر اول مثنوی است و حدود ۷۵۰۰ واژه ناتکراری دارد و رقم متناظر در دفتر اول حدود ۹۰۰۰ است. کلّ مثنوی امّا در حدود ۳۴۳ هزار واژه است که در این میان تعداد واژگان ناتکراری آن بیش از ۲۸ هزار است که رقمی استثنایی است. در قیاسی مع الفارق! سنجش متن اصلی مثنوی با ترجمه نیکلسون هم جالب است. میبینیم که تعداد کل واژگان ترجمه بسیار بیشتر شده، تا حدی به دلیل ساختار زبان انگلیسی و خصوصا حضور حروف تعریف و اضافه، اما در کل تعداد واژگان ناتکراری آن بسیار کمتر از اصل اثر است.
وسعت کاربرد واژگان مولانا را در مقایسه زبان غزلیات او با حافظ و سعدی هم میتوان دید. حافظ و سعدی از این جهت بسیار نزدیک هستند. من در اینجا حجم متناظری از دیوان شمس را از آغاز کلیات با دیوان سعدی و حافظ مقایسه کردهام تا دامنهها نزدیک باشند و میبینیم که واژگان مولانا همچنان تنوع بیشتری دارد. در این نمودار به واقع فقط دیوان شمس است که، به دلیل مقایسه همحجم با غزلهای حافظ و سعدی، کامل شمارش نشده و در باقی موارد دامنه تحقیق تمامی اثر بوده است. دیوان حافظ شامل حدود ۶۳۰۰۰ واژه است که در این میان ۸۴۰۰ واژه ناتکراری است که نسبت آن به کلّ الفاظ، حدود سیزده و نیم درصد است. این نسبت در خصوص غزلیات سعدی، و در دامنه یکسان چنان که آوردم، همچنان پایدار میماند (با تفاوتی بسیار اندک در حدود دو دهم درصد). پس در آمار هم از سعدیه تا حافظیه راه بلندی نیست. امّا وقتی سراغ مولانا میرویم، چنان که توقّع داریم این نسبت بالا میرود. یعنی مولانا که به سادگی عناصر متفاوت و غیر ادبی را در شعر خود وارد میکند و چندان هم به سنّتهای شعری پابند نیست، واژگان بیشتری را به کار گرفته است و این نسبت اندکی بیشتر از شانزده درصد است. به واقع در دامنه بررسی یکسان، مولانا ۱۶۰۰ واژه غیر تکراری بیشتر به کار برده است و حوزهٔ واژگان شعری او حدود بیست درصد بیشتر از حافظ و سعدی است.
در نهایت، در سبک و زمان و موضوعی به کل متفاوت، میتوان سراغ کاخ شاهنامه رفت که تعداد واژگان آن نزدیک به پانصد و پنجاه هزار است، ساخته شده از هفده هزار خشت متفاوت.
به همین ختم کنیم که ما واژه میشمریم و «زمانه دم ما همی بشمرد».
- در آغاز خواهشمندم برایمان بگویید که از نگاه شما بیژن جلالی چگونه شاعری است، میخواهم بیشتر از دید شما، شخصیت شعری او را بشناسم.
- جلالی شاعری مدرن است. اگرچه نوعی عرفان در شعرش خودنمایی میکند، اما به نظر من، شعر او بیشتر سویهای فلسفی و هستیشناسانه دارد تا عرفانی به معنی متعارفش. شعر او غالباً در یک نگاه حول یک ایده یا یک پدیده متمرکز میشود؛ نگاهی که گاهی انگار به سوژه خیره شده است و گاهی با چرخشی سوژه را برانداز میکند و در هر حالت، با تاملی که باید حاصل آن نوع نگریستن باشد، همزمان درآمیخته است؛ یعنی، نگاه و تامل با هم یکی میشوند.
- فکر میکنم شعر جلالی را نمیتوان مانند شعر شاعرانی چون م. آزاد٬ محمد زهری و منصور اوجی از شاخههای شعر نیمایی دانست. هم به بهانهی آن که او شاعریست که شعر را بیرون از تحولات فرهنگی و هنری ایران آغاز کرده و این مسیر را شاید به دلیل نوع شخصیت و منش خویش تا پایان عمر ادامه داده است و هم به بهانهی این که تصویرپردازی و حسآمیزی در شعر او با شاعرانی که نام بردم و همهی شاعران همروزگارش خیلی متفاوت است. نظر شما در این خصوص چیست؟
- درست میگویید، شعر او نیمایی نبود، اما ادامهی شعر نیمایی بود. چرا میگویید بیرون از تحولات فرهنگی و هنری ایران؟ مگر شعر سپید بیرون از تحولات فرهنگی ما بود؟ شاعران مهم و مطرح آن دوره، حتا اگر متعلق به جریان واحدی هم بوده باشند، با یکدیگر متفاوت بودند و هر کدام جهان شعری ویژهی خود را داشتند. بیژن جلالی هم در دل تحولات فرهنگی دوران خود، جهان ویژهی خود را ساخت.
- آیا میتوان گفت که بیژن جلالی از اولین دفتر شعر خود یعنی «روزها- 1341» تا پایان عمر و در انبوه شعرهایش، هرچه سروده، ادامهی یک خط فکری کاملا مشخص، فردی و البته عمیق است؟
- شکل شعر بیژن جلالی در طول دورهی شاعریاش دچار فراز و نشیب نبود. تجربههای متفاوتی نکرد. همان شکل و شیوهی نگریستن را از ابتدا تا انتها ادامه داد و بهتدریج پخته و پختهتر و در اجرای شعرش قویتر شد. اما گفتن این که اندیشهی مشخصی را هم از ابتدا تا انتها ارائه داده، سخن دقیقی نیست. اصولاً او به جای ارائهی یک اندیشهی خاص، مجالی برای اندیشیدن فراهم کرده است.
به این شعر توجه کنید؛ این شعر حرف ندارد، چرا که خیلی حرف دارد:
حرفی دارم
که تاکنون آن را ننوشتهام
زیرا سفیدتر از کاغذهاست
- شعر بیژن جلالی امروز بیشتر از آنکه از حیث حسآمیزی قدرتمند خود ذهن مخاطب شعرشناس را به خود مشغول کند، او را به این فکر فرو میبرد که آیا میتوان جلالی را اولین کسی دانست که شعر ساده به مفهومی که امروز درباره «ساده نویسی» در حوزهی شعر شاعرانی همچون «شمس لنگرودی» بیان می شود، دانست؟
- من پیش از این در چند گفتوگو و یادداشت نظر خود را دربارهی اینگونه دستهبندی، به تشریح گفتهام. اصولاً با دستهبندی شعر به «ساده» و غیر آن موافق نیستم. این دستهبندیِ بی در و پیکریست. ساده از چه نظر؟ ما با شعری روبروییم که آن را میفهمیم. تا مدتها در ذهنمان میماند وما را به تامل بیشتر وامیدارد. میتواند به زعم ما ساده باشد یا نباشد. به جای آن، من ترجیح میدهم، اگر قرار بر دستهبندی خاصی باشد، از شعر «معناگرا» در برابر شعر «معناگریز» بگوییم. شعر جلالی معناگرا ست، اما معنای خاصی را هم به ما تحمیل نمیکند. شعر او جستوجو در پدیدهها و رازهای هستیست و رسیدن به کشفی فردی که مخاطب را به اندیشیدن وامیدارد.
- برخی منتقدان بر این باورند که شعر جلالی به تمام معنی، معناگرا است و ظاهرا بیفرم. اما فرم سادهی شعر او به خوبی بازتاب تفکر و نگاه یک سویهی او به معناست. نگاه بیژن جلالی را به معنا در شعرش چگونه می بینید؟
- معناگرایی شعر به معنی بیفرمی نیست. شعر جلالی از صنعتها و آرایههای بیرونی تهیست، اما فرم دارد. فرم شعر او فرمی طبیعی ست (به مفهومی که کالریج، شاعر و منتقد دورهی رمانتیک، در نظر داشت) که از درون خود شعر، همراه و همزاد با محتوای آن پدید میآید. و معنای شعر او، همچنان که پیش از این گفتم، معنایی تحمیلی نیست. جای تامل را باقی میگذارد. معنای شعر او جستوجوی معناست برای دنیا و هستی؛ جستوجویی که درگیریهای فلسفی را هم به همراه دارد. مثلاً به این شعر جلالی توجه کنید:
بلقیس آبگینه را
آب پنداشت
و خواست به درون آب رود
ولی آبها
به آبگینه بازش دادند
این شعر اشاره دارد به بخشی از داستان سلیمان و ملکهی سبا، آنجا که بلقیس به صحن بلورین قصر سلیمان پا میگذارد و گمان میکند زیر پای او رودخانهای جاریست. پس جامهاش را بالا میگیرد که از رودخانه عبور کند. سلیمان به او میگوید که صحن این قصر از بلور است و آنچه او بر آن پای میگذارد شیشه است، نه رودخانه. و بلقیس از گمان خود بیرون میآید.
اما ما در این شعر میخوانیم که «آبها» به آبگینه بازش دادند. انگار اعتبار قطعیت یا عدم قطعیت وجود آب زیر پای او، به همان اندازهی اعتبار قطعیت یا عدم قطعیت وجود آبگینه است. در حقیقت شاعر در اینجا تمایز میان گمان و قطعیت را از میان برمیدارد. در داستان اصلی «آبگینه» قطعیت دارد و «آب» تصور است، اما در شعر جلالی، هر دو به یک میزان قطعیت دارند و ندارند.
یا در این شعر، از بیمعنایی دنیا یا گمشدگی معنا میگوید:
میخواهم در پوست حیوانات
بخزم
و دنیا را از چشم آنها
بنگرم
شاید معنایی را بیابم
به وسعت اندوه خود
- بیژن جلالی بسیاری شعرهای کوتاه دارد، شاید بتوان او را برجستهترین شاعر کوتاهنویس معاصر ما دانست، شما شعرهای کوتاه جلالی را چگونه می بینید و آیا ادعای برجستهترین شاعر کوتاهنویس که من آوردهام دربارهی او میتواند درست باشد؟
- من اصولاً با پسوندِ «ترین» در پایان هر صفتی، میانهی خوبی ندارم. همیشه امکان وجود «تر»ی دیگر هست. اما در این تردید نیست که شعرهای کوتاه جلالی متشخص و منحصر به فردند؛ شکلی از شعر که فقط با او اتفاق افتاده است. تقلید از او به ناکامی میانجامد.
- در پایان میخواهم بدانم فکر میکنید شخصیت و شعر بیژن جلالی چقدر تحت تاثیر داییاش صادق هدایت است و آیا فکر میکنید اقامت پنجسالهی او در اروپا بر شعرش تاثیر گذاشته است؟
- آشنایی اولیهی بیژن جلالی با شعر و ادبیات، از طریق ادبیات اروپا بوده است؛ بنابراین طبیعیست که از آن تأثیر گرفته باشد، بهخصوص مراوداتی که با شاعران فرانسوی، از جمله «پل الوار» داشته است، این امر را تقویت میکند. تأثیر هدایت میتواند یک تإثیر عام و کلی باشد، نه بر جزئیات جهانبینی او. نگاه او به هستی با هدایت تفاوت داشت. اما او هم مانند هدایت، چه در زندگی شخصیاش، میان دوستان، و چه در شعرش، کلامی آمیخته با طنز و شوخی داشت، اگرچه تلخیهایش به شدت تلخیهای هدایت نبود.
ببینید چه شعر بازیگوشانهای دارد:
هر کس به بازی خود مشغول است
افسوس که من مدتهاست
جهان و مردمش را
به شوخی نگرفتهام
روزنامهی مغرب - 12 اسفند 1391
به چشم باز می خوابی و رنجوری،
سرت روی دو دست افتاده و
آب از خط اشکت گذشته است!
با تو جنگل،
با تو بیشه،
با تو باران دشمنی دارد
هراس از چنگ دارد این زمین!