آه، ای اسیر شب! ای کرده کز به گوشهای از فرط تاب و تب! دیریست دلشکسته و خسته با بالهای زخمی بسته حبسی درون این قفس تنگ و جانگزا خاموش و بیصدا با این امید زنده که شاید عمر شب سیاه سرآید و دورهی اسارت و عسرت شود تمام شاید که رخ نماید فردای دلگشای رهایی بعد از عذاب و زجر فراوان که دیدهای. ای بینوا! تو در تمام عمر مرارت کشیدهای و طعم تلخ محنت و ماتم چشیدهای همواره بودهای در حسرت رهایی از این بند یأسزا.
آه، ای اسیر شب! ای در قفس گذشته تمام جوانیات از رنگهای تیرهی غمبار و نقشهای شبزدهی تابوتبتبار آکنده بوده تابلوی زندگانیات. افسوس زجر تو این زجر پرعذاب و شکنجه این زجر جانگداز این زجر دیرپا و حسرت رهایی از این بند یأسزا هرگز رها نمیکندت، ای اسیر شب! هرگز نمیرسد به سرانجام، آه، آه ای مرغ بینوا! حرمان تو ندارد، نه سر نه انتها و هیچگاه فارغ نمیشوی تو از این تیرهتنگنا در مدفنت بمیر و بیارام آسوده و رها شده از بند جانگزا.