[آن کبوتری]
آن کبوتری که بال و پر زنان در اوج آسمان آرزو روانه است
چرخ میزند در ارتفاع بس رفیع اشتیاق
رهسپار دوردستهای بیکرانه است
بالهایش از سپیدهدم سپیدتر
پرکشیدنش هزاربار از نسیم نرمتر
آن کبوتر سپیدبال عاشق رهایی همیشگیست
بیرهایی او پرنده نیست
بیرهایی او، دریغ، زنده نیست.
□
[سرود دلنواز تو]
رها ز رنج میکند مرا نوای دلنشین
ساز تو
به اوج میبرد مرا، به دوردست اشتیاق
به شهر شعرهای ناسرودنی
به کوچهسار اشکهای نازدودنی
به آشیان رازهای سر به مهر ناگشودنی
پر از سرور میکند مرا سرود دلنواز
تو.
□
[پروانهها]
پروانهها ترانهی پروازند
آنان
با رقص بالهای سبکبار و نرم خود
افسون رازناک سرودن را
تفسیر میکنند.
□
[وقتی تو با منی]
وقتی تو با منی
آکنده است قلب من از بیکرانگی
خورشید با من است
دریا و آسمان و افقهای دوردست.
[یکی از همین روزها]
یکی از همین روزها سبز خواهد شد آواز خاکستریام
و بیدار خواهم شد از خواب کابوسناک سیاهی گردابمانند.
یکی از همین روزها میشوم غرق در روشنایی لبخندت، ای مایهی شادمانی
و در آن نگاه نوازندهات اوج خواهم گرفت
در آفاق بیانتهای رفاقت
به سوی بلندای تا بیکران آبی مهربانی.
□
[فکر میکنم]
به روزهای رفته فکر میکنم
به لحظههای طی شده
به رازهای فاش ناشده که در دلم نهفته ماندهاند
به شعرهای ناسروده، قصههای ناتمام
به حرفهای عاشقانهای که پشت لب نگفته ماندهاند.
□
[در قلب من]
در قلب من کبوتر مجروحیست
کز کرده گوشهای
شیدای پر گشودن و پرواز
در آسمان آبی آزادی
و بیقرار اوج گرفتن
در دوردست شادی.
□
[سرود رفاقت]
بخوان سرود رفاقت در این سرای فراقت
سکوت را بشکن
ببند در به روی تیرگی نومیدی
تو با ترانهی عشق
به سوی ساحت امّید رهگشامان باش
نوای روشن جانهای بینوامان باش.
□
[خانهات روشن]
از تو در شبهای قلبم بیشماران مشعل احساس تابان است
با تو روحم باغ گلهای شکوفان است
آه، ای سرچشمهی شادی جان من!
خانهات روشن.
□
[شاید شبی]
بنگر به دوردست
آن
مرغ را ببین که در آفاق آرزو
سرشار
شور و لذت اوج است
و
در هوای شادی آزادی
سرمست
از رهایی جان میکشد نفس
شاید
شبی گریخته باشد از
بنبست
یک قفس.
□
[آیا؟]
آیا در این شبی که پر است از سکوت سرد
با من کسی سرود رفاقت
سر میدهد؟
آیا در این دقایق تاریک تشنگی
جان من از ترانهی باران
سرشار میشود؟
□
[لحظههای عاشقی]
در تمام لحظههای عاشقی
من به نغمههای ساز عشق گوش دادهام
همسرای شور و شوق این دل همیشه بیقرار بودهام
با صدای او سرود دلنشین همدلی سرودهام
با نوای او به راه بینهایت رفاقت بدون چشمداشت پا نهادهام.
□
[گوش کن]
گوش کن، میشنوی؟
این صدای تپش قلب من است
که از آهنگ عطش سرشار است
و در آهنگ تمنایش رؤیای رهایی از تاریکیهاست
گوش کن، میشنوی؟
□
[وقتی]
وقتی به چشمهای تو من میکنم نگاه
احساس میکنم
خورشید در سیاهی شب غرق تابش است
در دوردستها
انگار از کرانهی شب میدمد پگاه.
□
[پروانهی احساس]
تو، ای پروانهی احساس
بکش پر در فضای سینهها نرم و سبکپرواز
برقص و جانمان را چشمهسار شادمانی کن
و قلب عاشقان را غرق در امواج سبز مهربانی کن.
□
[ایثار پروانه]
رهروی روزی پرسید از باد:
چه کسی معنی شبگردی یک شبپره را میفهمد؟
و به مفهوم تکاپوهای مورچهای آگاه است؟
چه کسی میداند
که چه ایثار پر از اخلاصی دارد یک پروانه؟
□
[یک خوشه انگور]
بیا تا بچینیم از تاک احساس یک خوشه انگور
و از آن شراب محبت بسازیم
نشینیم و با هم بنوشیم از ساغر دوستی می
و سرمست گردیم از حس دلبسته بودن
در آفاق پیوند آواز مستانهی مهربانی سرودن.
□
[سیب عشق]
عشق سیبیست که تا با دل و جانت، یارا
نزنی گاز آن را
مزهاش را نچشی
مست از طعم دلآویز و لذیذش نشوی...
□
[با نگاهت]
بیا با نگاهت
بیاموز قلب مرا درس امّیدواری
بیامیز در عمق آن عشق را با کرامت
و احساس را با خردمندی و هوشیاری
و دریای جان مرا لب به لب کن از امواج نرم و نوازشگر دوستداری
و آفاق دل را بیارای با اختران دلافروز یاری.
□
[من از سکوت خستهام]
من از سکوت خستهام
از این فضای بینوای بغض کرده دلشکستهام
مرا به ژرفنای قلب خود دهید راه، ای سرودهای دلگشا!
و از سر محبت و صفا
اجازهام دهید تا که با شما رفیقهای رهنما
شوم در این مسیر بیستارهی شبانه همنوا
□
[تو آن ستارهی همیشه روشنی]
تو آن ستارهی همیشه روشنی که آسمان ذهن ما پر از طلوع خاطرات یادمان تست
نگاه جاودانهات فروغ دلفروز شامگاه دیرپای و سختجان دوستان تست
و در صفای هر تبسمی که بر لبان ما نشسته است، بیگمان نشان تست
و قلب ما همیشه زنده و تپنده از نوای دلنواز قلب مهربان تست
سرای قلب ما همیشه آشیان تست.
□
[چشمان تو]
چشمان تو دریای من بودند
چشمان تو تنهاییام را غرق خود کردند
چشمان تو با خود مرا بردند تا آفاق بیپایان رؤیاها
چشمان تو بیرون کشیدندم ز کابوس جداییها
چشمان تو همراهیام کردند در طول سفر از قعر شب تا دوردست روشن فردا
چشمان تو معنای من بودند.
[در این بخش، از شانزده شاعر نیمایی، هشتاد شعر کوتاه - از هریک پنج شعر- انتخاب شده تا خوانندگان "سیولیشه" با نمونههای شعر کوتاه شاعران نیمایی بیشتر آشنا شوند. شاعران این شعرها که به ترتیب سال تولد مرتب شدهاند عبارت اند از: نیما یوشیج- محمد زهری- فریدون مشیری- سیاوش کسرایی- ژاله اصفهانی- نصرت رحمانی- هوشنگ ابتهاج(ه.ا.سایه)- مهدی اخوانثالث- نادر نادرپور- منوچهر آتشی- محمود مشرف آزاد تهرانی(م.آزاد)- فرخ تمیمی- اسماعیل خویی- محمدرضا شفیعی کدکنی- حمید مصدق- عمران صلاحی.]
1- نیما یوشیج
تو را من چشم در راهم
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگبرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم.
شباهنگام، در آندم که برجا درهها چون مردهماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گَرَم یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم
تو را من چشم در راهم.
شب همه شب
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کارواناستم.
با صداهای نیمزنده ز دور
همعنان گشته، همزبان هستم.
جاده اما ز همه کس خالیست
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کارواناستم.
هنوز از شب
هنوز از شب دمی باقیست، میخواند در او شبگیر
و شبتاب از نهانجایش به ساحل میزند سوسو
به مانند چراغ من که سوسو میزند در پنجرهی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقیست در او
به مانند خیال عشق تلخ من که میخواند.
و مانند چراغ من که سوسو میزند در پنجرهی من
نگاه چشم سوزانش امیدانگیز با من
در این تاریک منزل میزند سوسو.
کککی
دیری ست نعره میکشد از بیشهی خموش
کککی که مانده گم.
از چشمها نهفته پریوار
زندان بر او شدهست علفزار
بر او که او قرار ندارد
هیچ آشنا گذار ندارد.
اما به تن درست و برومند
کککی که مانده گم
دیریست نعره میکشد از بیشهی خموش.
[بر سر قایقش]
بر سر قایقش اندیشهکنان قایقبان
دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:
"اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد."
سخت طوفانزده روی دریاست
ناشکیباست به دل قایقبان
شب پر از حادثه، دهشتافزاست.
بر سر ساحل هم لیکن اندیشهکنان قایقبان
ناشکیباتر برمیشود از او فریاد:
"کاش بازم ره بر خطهی دریای گران میافتاد!"
2- محمد زهری
آه...
غروب، غربت، آه....
[اتهام واژهها]
واژهها متهمند
که در آمیزهی یک توطئهی جمعی
طرح تجهیز عبارت را میچیدند
که هدف در آن
پیروزی معنایی بود.
من و تو
کوه با کوه سخن میگوید
من و تو اما
در پس حنجرههامان
تارآواها پژمردند.
اجاق روز
اجاق روزنه کور است
اجاق روز، نه کور است
که ماه هالهی سیمین گردسوزش را
به طاق ضربی میآویزد
تا خورشید
نشانه را به سیاهی راه گم نکند.
صبح آمد
لاله عباسی خفت
گل نیلوفر برخاست
از سر شب آب ساعتها بگذشت
صبح آمد.
3- فریدون مشیری
محیط زیست
به لطف کارگزاران عهد ظلمت و دود
که از عنایتشان میرسد به گردون آه
کبوتران سپید
بدل شوند پیاپی به زاغهای سیاه.
تنگنا
چنان فشرده شب تیره پا که پنداری
هزار سال بدین حال باز میماند.
به هیچ گوشهای از چارسوی این مرداب
خروس آیهی آرامشی نمیخواند.
چه انتظار سیاهی!
سپیده میداند؟
تر
طشت بزرگ آسمان از لاجورد صبحدم لبریز.
اینجا و آنجا ابر- چون کفهای لغزنده- رها بر آب.
آویخته بر شاخههای سرو
پیراهن مهتاب.
دریچه
بازو به دور گردنم از مهر حلقه کن.
بر آسمان بپاش شراب نگاه را.
بگذار از دریچهی چشم تو بنگرم
لبخند ماه را.
[اوج]
ای ره گشوده در دل دروازههای ماه!
با توسن گسستهعنان
از هزار راه
وقتی به اوج قلهی مریخ و زهره راه
تدبیر میکنی
آخر به ما بگو
کی قلهی بلند محبت را
تسخیر میکنی؟
4- سیاوش کسرایی
طبیعت نیمهجان
ماه، غمناک.
راه، نمناک.
ماهی قرمز افتاده بر خاک.
یادگار
(برای مرتضی کیوان)
ای عطر ریخته!
عطر گریخته!
دل عطردان خالی و پرانتظار توست.
غم یادگار توست.
[تشویش]
من مرغ آتشم.
شب را به زیر سرخپر خویش میکشم.
در من هراس نیست ز سردی و تیرگی.
من از سپیدههای دروغین مشوشم.
زایندگی
هر شب ستارهای به زمین میکشند و باز
این آسمان غمزده غرق ستارههاست.
چشمداشت
ای کشیده سر سحرگاهان در این میدان!
ای گرفته طعمهی پیچیدهای را باز بر منقار!
ای بلند سرد بیرفتار!
میوههای دیگری را بر فراز شاخ خشکت چشم میدارم.
ای عبوس! ای دار!
5- ژاله اصفهانی
طرح
پاییز.
باران.
دو شاخ پیچ بلند.
دو چشم شوخ جوان.
دو پای تند گریز.
وَ دشت و کوه و بیابان.
حیف
حیف از این درخت پرشکوفه
حیف زنبق سفید
حیف نغمهی پرنده پشت بوتهها
حیف از آب و آفتاب
گر نیافرینم آنچه باید آفرید.
یک گام
یک گام
یک گذار
از درهی عمیق میان دو کوهسار
یک یاد دوردست
یک عمر انتظار
رگبار
رگبار، رگبار
دریای وارون
از آسمان ریزد فرو بر دشت و کهسار
ابر است میگرید چو دخترهای عاشق
رعد است میغرد چو مردان گرفتار
برق است میسوزد چو سنگرهای پیکار
رگبار، رگبار.
پرسش بیجا
کنار دشت ز پیری خمیده پرسیدم
برای کیست نهال نویی که میکارد
و شرم کردم از نوشخند خاموشش
که کار نیک مگر سکههای بازاریست
که میرود که متاعی به خانه بازآرد؟
6- نصرت رحمانی
پاک
هنگام بدرقهی عشق
پیراهنی چندان سپید به تن کن
که گویی برهنهای.
متهم
در پس هر قانون
اتهامی که به ما بخشودند
حق بیباوری ما بود.
آه!
جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم.
قصه
کدامین زخم
در این دل به خون نشسته
متروک است
کز قصههای شبانه
هیچش به لب نمانده
به جز عشق
در خالی قفس؟
اسفندیار
وقتی میان بازوان توام
از عشق
رویینه میشوم
اسفندیار عاشقان جهانم.
راه
به من گفتند راه این است
چاه این است
ولی آن را نکردم گوش
من از راه دگر رفتم
ز راهی پرت و دور و کور
و اکنون بر هدف هستم.
7- هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)
سرخ و سفید
تا نیاراید گیسوی کبودش را
به شقایقها
صبح فرخنده
در آیینه نخواهد خندید.
فلق
ای صبح!
ای بشارت فریاد!
امشب خروس را
در آستان آمدنت
سر بریدهاند.
کن فیکون
تو به عمر رفتهی من مانی
که چو روز منتظران طی شد
به که دست دوستییی بدهیم؟
که نه دوست ماند و نه دست، افسوس!
تو بگو، چه بود و چه شد؟
کی شد؟
قصه
دل من باز چو نی مینالد
ای خدا! خون کدام عاشق بود
که در این چاه چکید؟
صبوحی
برداشت آسمان را
چون کاسهای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سرکشید
آنگاه
خورشید در تمام وجودش طلوع کرد.
8- مهدی اخوان ثالث
بی دل
آری، تو آنکه دل طلبد آنی
اما
افسوس
دیری ست کان کبوتر خونآلود
جویای برج گمشدهی جادو
پرواز کرده است.
ییلاقی
(طرح)
شور شباهنگان
شب مهتاب
غوغای غوکان
برکهی نزدیک
ناگاه ماری تشنه، لکّی ابر
کوپایه سنگی ساکت و تاریک.
لبخند او در خواب
آب زلال و برگ گل بر آب
مانَد به مه در برکهی مهتاب
وین هردو چون لبخند او در خواب.
تنها تو
هان، ماه ماهان! کجایی؟
خورشید اینک برآید
تنها تو با او برآیی.
هرگز، آیا...؟
گفت "آیمت مهبرایان به دیدار."
اینک دمد مهر هم- بی وی اما-
این هرگز آیا کند یار با یار؟
9- نادر نادرپور
منظره
برف آمد و بزم روز را آراست
شب را ز فروغ شیرفام آکند
اما چه درختهای سرکش را
کز بار غرور خود به خاک افکند!
زیبایی سرد، وه، چه بیرحم است!
کودک
چشمهایش: چشمهای گربهای در آفتاب صبح.
پنجههای بستهاش: انجیرهای کوچک شیرین.
آه! رگهایش
در لعاب پوستی شفافتر از نور
عنکبوتی کهرباییرنگ
در حباب حبهی انگور.
[بامدادی- 1]
در آبی خجول آسمان
پرندهای صفیر زد:
"کجاست؟ پس کجاست صبح؟"
جواب دادمش:
"به روی بالهای تو."
پرید و صبح در نگاه من نشست.
بامدادی- 2
دلم سیاه نبود
ولی درخت که سرسبزیاش درخشان بود
ز پشت پنجره با سرزنش به من نگریست.
من از برهنگی آن نگاه لرزیدم.
سپیده پاکترین گریه را به من بخشید.
رستخیر
تاج خروسهای سحر را بریدهاند.
در خاک کردهاند.
از خاک رُسته خرمن انبوه لالهها.
ای باد! گوش کن
این لالههای خونین فریاد میکنند:
"بیداری؟ای سحر!
آیا هوای دیدن ما داری؟ ای سحر!"
10- منوچهر آتشی
طرح
باد در دام باغ مینالید.
رود شولای دشت را میدوخت.
قریه سر زیر بال شب میبرد.
قلعهی ماه در افق میسوخت.
این
هر فرود خنجری
از صعود خون کنایتیست
مرد!
این عروج نیست؟
تا رسالت تو را کتیبه ای؟
هر صعود خون
از فرود خنجری اشارتیست
این سقوط نیست؟
شکار
گلولههای من امروز با هدف ننشست.
هدف پلنگ غریبی بو
که در مسیر گلوله غریب میگردید.
پلنگ خسته
دل دلاور از عشق بینصیبی بود.
یاد
آن تشنهی جوان
از بوی ما رمیده آهوی بدگمان
شاید هنوز
با گردن سفید بلندش بر تپهی غروب
نزدیک یورت خلوت ما ایستاده است
شاید هنوز
شامه سپردهست به بوهای ناشناس
و گوش داده است به اصوات دوردست.
[تشویشها]
تو از کدام بیابان تشنه میآیی؟ ای باد!
که بوی هیچ گلی با تو نیست
نه زوزهی کشیدهی گرگ گری
نه آشیان خراب چکاوکی
نه برگ خرمایی.
تو از کدام بیابان میآیی؟
پرندگان غریبی از این کرانه میگذرند
پرندگان غریبی که نام هیچ کدام
به ذهن سبز گز پیر ده نمیگذرد.
11- م.آزاد
باران
ای دیرسفر! پنجره بگشای و تماشا کن
این شبزده مهتاب گلآسا را
این راه غبارآلود
این زنگی شبفرسود
وین شام هراسآور یلدا را.
این پنجره بگشای که مرغ شب
میخواند شادمانه دریا را.
شالیزار
آن دستهای سبز فراوان نشاندهاند
بر بیکرانگی
از بوتههای سبز بهاری عظیم را.
زمین زیر پای من
از این کرانه سبز
تا آن کرانه سبز.
شکوه سرخ گل
شکوه قله چه بیهوده است!
و این سلوک حقیر!
برای رفتن باید همیشه جاری بود
و در تمامی ظلمت
شکوه سرخگلی شد.
[انسان]
انسان!
کوتهقدم مباش
زیر ستارگان
تا در پگاه بدرود
هنگام رفتن از خویش
یک آسمان ستاره تو باشی.
شب
شب، آن خزندهی زنگاری
که بر درخت زمان جاریست
پریده رنگتر از مهتاب
کنار پنجره میمیرد
در آستانهی بیداری.
12- فرخ تمیمی
گردنبند
نشستم سالها بر ساحل عشق درخشانت
و مروارید شعرم را
فروآویختم بر گردن همرنگ مهتابت
ولی دیشب که بازوی کسی بر گردنت پیچید
ز هم بگسست گردنبند احساسم
و مرواریدها در کام موج حسرتم غلتید.
آواز تاک
آواز عاشقانهی تاکان
شب را به همسرایی میخواند.
شب تازه خفته بود.
رود بلند بانگ شغالان
با تاکها به زمزمه برخاست.
صید سرخ
منقار نیمهباز ماهیخوار
وقتی که برکه را
از "صاد" صید سرخ خبر داد
خط گریز سکهی سیمین را
در ژرف آب برد.
شبگیر
چابک سوار در شنل زرد آفتاب
از مرز شب گذشت
و
بر نردههای نقرهای صبح
تکیه داد.
پاییز
خالیست آشیان کلاغان
در لابهلای شاخهی لخت چنار پیر.
بر آسمان دو لکهی جوهر چکیده است.
13- اسماعیل خویی
امکان
از کجا میدانید
که مذابی از فریاد
در گلویی از آتش
خاموش
نمیجوشد
در سیهکنجی از این تیره شبستان فراموشی؟
از کجا میدانید
که نخواهد ترکید
ناگهان بغض یتیمانهی این خاموشی؟
حسرت
باز
ابر
رشتههای آفتاب تازهرس را پنبه خواهد کرد.
هراس [3]
بانگ تاریکیست
کز نهان ِ پردهی لرزندهی تردید
میپریشد در دم ِ هر دید
بهت بیراز تهیگاه سکوتم را، هراسانگیز
که "نمان، بگریز..."
طرح [1]
شادی یک قطره باران
واندُه آن قطره در مرداب.
بیزاری
هرچه میبینم نه جز مردار
هرکه میبینم نه جز کرکس
فاش میگویم:
تا بدانی کاندرین پرفتنه گندآباد
من چرا بیزارم از هرچیز و از هرکس.
14- محمدرضا شفیعی کدکنی
سفرنامهی باران
آخرین برگ سفرنامهی باران
این است
که زمین چرکین است.
چه بگویم؟
چه بگویم که دلافسردگیات
از میان برخیزد؟
نفس گرم گوزن کوهی
چه توان کردن
سردی برف شبانگاهان را
که پرافشانده به دشت و دامن؟
پاسخ
هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته میکاهمک
زانکه بر این پردهی تاریک
آنچه میخواهم نمیبیم
وانچه میبینم نمیخواهم.
پرسش
آسمان را بارها با ابرهایی تیرهتر از این
دیدهام
اما بگو
ای برگ!
در افق این ابر شبگیران
کاین چنین دلگیر و بارانیست
پارهاندوه کدامین یار زندانیست؟
زندگینامهی شقایق [1]
زندگینامهی شقایق چیست؟
- رایت خون به دوش، وقت سحر
نغمهای عاشقانه بر لب باد
زندگی را سپرده در ره عشق
به کف باد و هرچه بادا باد.
15- حمید مصدق
حرکت و برکت
وقتی که رودخانه
در هالهی حرکت میرفت
سرشاری برکت را
تا روستای غمزده میآورد.
قتل نفس
کس برنخاست
اینگونه کینهجو
آسیمهسر به کشتن دشمن
اینسان که بستهام
کمر قتل خویشتن.
اما تو...؟!
یاد داری که به من میگفتی:
"هیچکس
حتی تو..."
من سخنهای تو باور کردم
اما تو...؟!
هنوز هم
اندیشه می کنم
نه به شبها
که روز هم.
باور نمیکنند
باور نمیکنی تو
که حتی
هنوز هم...
تا ابدیت
وقتی از تفرقه برمیگردی
تق تق گام تو بر سنگ چه آوای خوشیست!
کاش این آمدنت
تا ابدیت میرفت...
16- عمران صلاحی
اشک و خنده
دلشان میخواست
چشم مردم را گریان بینند.
گاز اشکآور ول کردند.
خندهآور بود.
بهشت
آدم به جرم خوردن گندم
با حوا
شد رانده از بهشت
اما چه غم؟
حوا خودش بهشت است.
باران
یک نفر آمد و بر پنجرهام گِل مالید
من ولی منتظر بارانم.
قلیان
پک به قلیان میزنم
شعر غلغل میکند
روی قلیان
طبع من گل میکند.
حادثه
نهاد زیر سرش صفحهی حوادث را
و مثل حادثهای روی آن دراز کشید.
میدانیم که عناصر و مواد تشکیلدهندهی یک صورت بیان یا یک واحد هنری، هرچه بیشتر باشد کیفیت تألیف و ترکیب آن عناصر مهمتر است و پیچیدهتر، و توفیق در آن دشوارتر. هرچه از سادگی بهسوی بغرنجی و کمال پیش برویم، توجه به این مسأله اهمیت بیشتری کسب میکند. با آنکه هنر شعر از هنرهای کمابیش ساده است و روح شعر حقیقی جز صفا و سادگی نیست، با اینهمه وقتی که پای بیان و ارائه به میان میآید و القای احساسات و افکار و ارتباط با دیگران، کار از سادگی محض و بسیطی مطلق درمیگذرد و بیتوجهی به عناصر و اجزای تشکیلدهندهی یک واحد بیانی، موجب پریشانی در کار است و بالنتیجه توفیق نیافتن.
یک قطعه شعر خوب، با همهی سادگی، آنچنان ترکیبی است، و اجزای آن با هم آنچنان پیوستگی و همآهنگی کاملی دارند که اگر ناتندرستی و نقصی در هر یک از اجزا وجود داشته باشد، مجموعهی واحد را از توفیق و کمال دور نگه میدارد و بالنتیجه از تخییل و تأثیر و ثبت و القا که هدف اصلی است، بیبهرگی نصیب میشود.
...
نیما یوشیج همهی عناصر و اجزای شعر را وسایلی برای خدمت به معنا و بهتر رساندن مفهوم و هرچه تمامتر القا کردن حسیات خود میدانست، و از اینرو وقتی که تعهد ابلاغ معنا و القای حس و عاطفهای میکرد، به تناسب و همآهنگی همهی عناصر توجه کامل داشت. بیقیدوبند نبود و از سر هیچیک سرسری نمیگذشت. این است دقت و تأکید او در خصوص شکل و فرم، دقتی که کاملاً منطقی و لازم است. میگوید:
"شکل (فرم) حتمیترین وسیله برای جلوه و سروصورت دادن به صورت کلی داستان یا قطعهای از شعر است، تسلط و احاطهی گوینده را در جمعآوری اندیشههای خود میرساند؛ و ذوق بهخصوص تقاضا میکند. بدون تناسب آن، چه بسا که زحمتها به هدر رفته، در کار سازنده شلوغی رخ میدهد. شبیه به این میشود که کسی در تاریکی و بههوای پای کسی راهش را میرود.
مفردات بهجا هستند، ولی ترکیب طوری میشود که موضوع را کماثر یا گاهی بیاثر ساخته، چنگبهدلزن جلوهگر نمیدارد." (1)
این سخن نیما دربارهی مفردات و ترکیب و تناسبیابی تناسبی ترکیب، میتواند اشاره به پارهای از آثار قدیم نیز به حساب آید که اگر ما با طرز فکر امروزی به آنها نگاه کنیم، میبینیم چه بسا آثاری کامل و تمام پنداشته شدهاند (مخصوصاً در داستانهای منظوم) ولی بهحقیقت تمام و کمال ندارند و مجموعهای از مواد خامند که اگر کسی حال و حوصلهی چنان کارها را داشته باشد، میتواند آن مواد خام را زمینهی کارهای کاملتر کند و با دید تازه از یک اثر سالخوردهی کهن، اثری امروزین آراسته و پیراسته و باتناسبوکمال و بیحشووزواید بهوجود آورد.
در جای دیگر نیما میگوید:
"چهطور هر جزء جلوهی خود را داراست؟ از ترکیبی که در میان اجزا دارد، شناخته میشود. برای آن تصویری که ما در نظر داریم باید دانست (و به طور دقیق و از روی تمرین دانست) که مصالح کار خود را (چهگونه) با هم ترکیب دهیم تا با درخواستهای ما مطابقت کند."(2)
این قبیل دقتها که نیما از آن سخن میگوید، البته از پلههای اول و از نخستین مسائل در امر ایجاد و آفرینش شعری است، اما قصد من آن است که برای آن کسانی که حتی با ابتداییترین مسائل در اینگونه امور آشنا نیستند، ولی ادعاهاشان گوشها را میآزارد، این فتاوی نظری او را بازگو کرده باشم. مخصوصاً برای کسانی که همچنان در شیوههای قدیم سرگردانند و گاه آثاری از ایشان بهعنوان شعر شرف صدور مییابد، بیآنکه در آن رعایت کوچکترین دقیقهای از دقایق بیان هنری شده باشد.
نکتهای که نیما گفت در جهات دیگر ناظر بر این امر است که یک آفریدهی کامل هنری آن است که نه چیزی از آن میتوان کاست و نه چیزی بر آن میتوان افزود. تصرف در یک چنین واحد کمال یافتهای ممکن نیست، بیآنکه ترکیب همآهنگ آن را در هم شکند و ناقص و خراب کند و اثر را بیبهره از قوت القا و تأثیر سازد.
یک شعر خوب را نمیتوانیم خلاصه کنیم و نه میتوانیم ذیلی یا معترضهای به آن ضم کنیم، اما بیشتر شعرهای قدما را میتوان خلاصه کرد و گویا باید هم کرد زیرا ترکیب و همآهنگی در آنها آنچنان نیست که تصرف در آن ناقصش کند، به یک حساب مخصوصاً در غزلها و قصیدهها و بالاخص در داستانهای منظوم که بی خلاصه کردن غالباً برای خوانندهی معمولی امروزی خسته کننده و ملالآور است. شعر خوب امروز مثل ساختمان یک رباعی استادانه است که هر مصرعی وظیفهای خاص در مجموع همآهنگ شعر دارد، برای رساندن معنی و ضرب آخر که در مصرع آخر میآید. نیما میگوید:
"هنر در بهجا کار گذاردن هر خشت است، نه فقط در بهکار بردن خشت همهی مصالح مناسب را باید خواست و نخواست." (3)
اگر مثلاً در غزلها و قصیدههای قدیم هربیتی را بهمثابهی خشتی فرض کنیم که بنای غزلی یا قصیدهای را برای بیان مقصودی بهوجود میآورد، میبینیم چه بسا خشتها که در آن بناها درست و بهجا کار گذارده نشده است، فقط به علت اینکه زمام سخن و معنی بیشتر در دست قوافی بوده است نه یک ذهن و ذوق پروردهی هنری و آشنا به فنون همآهنگی و ترکیب و میبینیم که آن پیوستگی و همآهنگی لازم در آنها بههیچوجه رعایت نشده است، به همین علت و موجب است که امروز بعضی محققان، خاصه آنها که با شیوههای کمپوزیسیون و آرمونی فرنگی آشنا هستند، از دشواریهای کارشان یکی هم این است که در جستوجوی همآهنگی لازم در پارهای از اشعار قدما، هی این خشتها را زیرورو میکنند، اینجا و آنجا میبرند، تا آن تناسب ذهنی را مثلاً در یک غزل زیبای قدیم پیدا کنند و ببینند اصل معنایی که مورد توجه شاعری بوده است، چیست؟ ترکیب و تناسب چهگونه؟ و آن بنایی که او ساخته احتیاج به چه مصالحی دارد؟ و مصالحی که او به کار برده آیا درست به کار برده یا نه؟ و از این گونه پرسشها در عالم دقایق فنی و حسی و ذوق خلاق هنری.
...
به هرصورت، چنانکه گذشت، در امر ساختمان یک قطعه شعر، نیما به شکل اثر بسیار اهمیت میدهد. او بهقدری در این خصوص تأکید دارد که اگر خوانندهی نظرات او خالی ذهن از سوابق کارش باشد و نمونههایی از آثارش ندیده باشد، ممکن است در نظر اول او را یک شکلپرست و شیفتهی اندام و قالب و صورتگرای یا، به اصطلاح فرنگیان، فرمالیست تصور کند؛ اما چنین نیست. تمام تأکید او در خصوص مسألهی شکل و صورت اثر هنری، به خاطر توجه بسیار لازمی است که به امر ماده وهمآهنگی شکل و محتوا دارد، برای رسوخ بیشتر و به اصطلاح خودش "سروکار دادن" خریدار هنر با معنویت و دریافتههای هنرمند. به قول اهل فلسفه او صورت را از ماده و معنی جدا نمیبیند.
قدما نیز به امر شکل توجه داشتهاند و در فلسفیات قدیم بحث ماده و صورت و معنی بحثی دلکش و پرشور است.
...
به عقیدهی نیما صورت و ماده هردو توأمان باید برای رساندن معنی جمع و همآهنگ باشند تا نام هنر بر آن بتوان نهاد. او شکل و صورت و همآهنگی کامل آن با محتوا را یگانه وسیلهی ارتباط بین مواد معنویت ذهنی هنرمند و خریدار هنر میداند... نیما در جایی میگوید:
"باید دانست همهی این مصالح، چیزی جز برای ساختمانی بزرگ نیست. فقط الفاظ نمیتوانند وسیلهی بیان باشند، این وسیله برای نوشتن کتابی در نجاری هم کافی نیست. زیرا چنین کتابی هم شکلهایی میخواهد. بیان هنری امروزه با وسایل انتقال بسیار سروکار دارد... کار هنر درست مثل ساختمان یک بنای بلندمرتبه است. هرچند که با نکات دقیقتر از آن سروکار دارد و بنای متحرک و جاندار است... در هر دقیقه باید بسازد و ساختهی خود را گوناگون کرده و در ضمن کار، عوض کند و بههم تأثیر و ارتباط دقیقتر بدهد و بسنجد و پیش پای خود را از قیود نامناسب و بیلزوم صاف بدارد، چه بسا که همهی وسایل بهجا بوده، ولی نداشتن شکل مناسب، همه چیز را خنک و بیاثر ساخته است، چون هر طرز کاری ما را به طرف شکل و اثر مخصوص میبرد و همچنین بهعکس، هر شکل و اثری محصول طرز کاری مخصوص است، همین که خشتی بهجا نبوده، خشتهای دیگر هم بهجا نیست." (4)
داوری نیما دربارهی بعضی از شعرهای امروز که در واقع بزک و آرایش و دستکاری مختصری است در همان شیوههای قدیم- بیمرمتی و رفع نقصی- داوری جالبی است که از خلال آن دربارهی عدم همآهنگی و ترکیب کامل بعضی آثار قدیم نیز، به این معنی که گفتیم، نظر او را میتوان دریافت. میگوید:
"این شعرها حکم مینیاتورهای قدیم را دارند که حالتی را میرسانند، کوهی، آبی، گیاهی، آدمی در آنها هست، اما جزء جزء آن بهطوری که باید با خصوصیاتی آشنا نیست."(5)
یعنی پیوند لازم را ندارد و فاقد آن همآهنگی و تناسب در ترکیب کلی است.
نیما در این بیانش اشاره دارد به همان نقصی (یا اینجا حتماً بگوییم خصلتی) که هم در نقاشی قدیم ما هست و هم در بسیاری از آثار شعری ما. یعنی همان خصوصیتی که یک تابلو مینیاتور را از یک تابلو نقاشی بههنجار کلاسیکهای فرنگ یا مثلاً امپرسیونیستها مشخص میکند که در این اخیر، اهم مسائل حفظ ارتباط و همآهنگی بین خطوط و رنگهاست و تلفیق و ترکیب آنها برای بیان کامل هنری و با مراعات مناظر و مرایا و دور و نزدیک و سایهروشنها و غیره.
□
1- دو نامه- ص 26
2- دو نامه- ص 27
3- دو نامه- ص 27
4- دو نامه- صفحات 28-27
5- دو نامه- صفحات 30-29
همسایهی عزیز!
به شما گفته بودم شاعری هم عالمی است از صفا. شعر جز نیروی دماغی بیشتر نیست. شعر به کار میرود برای نیرو دادن به معنایی که داریم. جدا از امر علم و اخلاق، به طور ساده شعر با عالم زندگی مربوط میشود. این است که شاعر را آنطور که زندگی او را ساخته است، باید در نظر گرفت: آدمی دردکش و شوریده. یک چنین کس خلوت میطلبد. باید بطلبید و باید ریاضت بکشید و بعدها ریاضتی هم نیست. میبینید فنای در صنعت خود هستید، یعنی به جز صنعت خودتان چیزی نمیبینید و نمیخواهید. بدون این دانستن، هرچیز برای شما بیفایده است. وقتی که این شدید باید به درجهای برسید که ندانید به این مرحله رسیدهاید، یعنی فنا در فنا. آنوقت است که شاهد مقصود را میبینید که چهطور کشف حجاب میکند، همهی حجابها از بین رفته، جهان و دانشهای آن را که وقتی مییافتید و خوشحال میشدید، اکنون میبینید و میفهمید. آدمها نه شکل ظاهرند که تاریخ طبیعی وصف میکند، نه آن که میگویند روحیهای دارند، خیلی عمیقتر از این. چنان آنها را میبینید که خودبهخود گاه باشد لبخند بیاورید، زیرا آن که هستید نشان نمیدهند. همچنین طبیعت و همهی هستی، ناگهان شما همه چیز را تسخیر شده و مانند موم در دست خود مییابید. عالم خارجی تصویری است که در مغز خود شما است (نه به معنای تصور که میگویند) به آن معنا که شما میترسید اگر سر تکان بدهید، همه از هم بریزد. مثل اینکه وزن آن را حس میکنید، شبیه به جغجغه که بچهها آن را تکان میدهند؛ و میبینید آنهایی را که چهقدر رقتانگیزند، آنهایی که زور میزنند تا شعر بگویند و با وزن دادن به کلمات آنها، در سیمای آنها خرسندی از موفقیت آشکار است. در آنوقت آنها پست و بلند میکنند اشخاص را و سنگ این موازنهی دقیق را بهسرعت به دست میگیرند، همانطور که بیهوده شعر میگویند سعدی را بر حافظ ترجیح میدهند، و خود را بر شما، و بیهودهای از همه بیهودهتر را بر همه. مثل اینکه شعر مانند افسون شیطانی آنها را فریب داده و از کسب و کار انداخته. جز اینکه نزد اغلب این اشخاص شعر ابزار کسب و کارشان واقع شده است. همهی اینها را شما در عالم صفا میبینید. با یک بیاعتنایی که الان نمیتوانید درک آن را بکنید، از همه میگریزید و بعد به حال خودتان رقت میکنید. در تمام اینها شعر شما با شما تکمیل میشود و شما با شعر خودتان. شعر شما مثل آب دهان کرم است که بعد پیله به گرداگرد تن خود او میشود. شما از شعر خودتان هم فایده میبرید.
شعر شما را صاف میکند و آیینه میسازد و بهقدر معنی صورت پیدا میکند و صورتها معانی میشوند و هستی به هم میدهند و شما را روشن میکنند که خود را شفاف و روشن میبینید، که برای شما مانعی ندارد که بگویید شعر عالمی از صفا است، و بسیار کودکانه است که این را بگویید.
عالم شاعری برای هرکس میسر نیست، ولی شاعرانه شعر ساختن ممکن است و بسیار از شعرای معروف هستند که اینطورند، ولی شاعر مال خلوت است و اهل خلوت. اگر روزی این خلوت و این صفا میسر نباشد بدانید که خیلی مزایای شعر نیز نامیسر شده است.
عزیز من! دلم میخواهد نوبتی برسد و رفیق همسایهی شما را زندگی آنطور که دلتان میخواهد، ساخته باشد، که شما بتوانید به او بگویید: "همه چیز را بگذار و به درون خودت پیوسته باش." دیدن دنیا از این گوشه لذت دارد. در این گوشه است چیزی از معرفت بالاتر، یعنی نظری که اهل نظر آن را درمییابند و با معرفت به کنه آن نمیتوان رسید.
چه چیز من میتوانم برای شرح و توصیف این بیفزایم، جز خاموشی؟
فروردین 1325
[برگرفته از کتاب "دربارهی شعر و شاعری"- از مجموعهی آثار نیما یوشیج]