کس بُرد ز عشق اینهمه بیداد که من؟
یا از تو بدین درد دل افتاد که من؟
آن را که میان ما جدایی افکند
دشنام نمیدهم ـ چنین باد که من!
شرفالدین شَفَروه.
در گذشتۂ 598 ق.
●
این رباعی دردمندانه که با طنزی ملایم همراه است، از آن یکی از شاعران قدیم اصفهان در قرن ششم هجری به نام شرفالدین شفروه است. «شفروه» از قرار معلوم شهرت خانوادگی او بوده و وجه تسمیه آن هنوز روشن نشده است. خاندان او از حنفیان اصفهان بودند. جدش وجیهالدین نیابت قضای اصفهان را بر عهده داشت و پدرش نورالدین در این شهر وعظ میگفت. شرفالدین از پدر هنر وعظ را نیک فرا گرفت و به گفته عماد کاتب اصفهانی، بسال 569 هجری در دمشق، در مجالس وعظ او که به زبان عربی فصیح تقریر میکرد، جمعیت بسیار گرد میآمد. عوفی نیز در لباب الالباب به شهرت او در «علم تذکیر» اشاره کرده است. وی در هر دو زبان شعر میگفت و دیوان اشعار فارسی او در دست است، اما هنوز به چاپ نرسیده است. از وی رسالهای به زبان عربی باقی است به نام «اطباق الذهب فی المواعظ و الخطب» که آن را به سیاق «اطواق الذهب» زمخشری پرداخته است. شرفالدین شفروه، نخست مداح پادشاهان سلجوق بود و پس از انقراض این خاندان، همچون اثیر اخسیکتی و مجیر بیلقانی و ظهیر فاریابی و جمال اصفهانی، به مداحی اتابکان آذربایجان روی آورد. تاریخ مرگ او را 598 ق ذکر کردهاند.
●
از شرف شفروه حدود 600 رباعی بر جای مانده است. شفروه، شاعری معناگرا نیست و در رباعیات خود بیشتر مضمونپرداز است. توجه به شبکه ارتباطی واژگان، و دقت در جوانب معنایی آنها، دغدغه اصلی اوست. و البته، طنزی ملیح و ملایم، و بقول سینماییها زیر پوستی، نیز در رباعیات او جریان دارد؛ همان گونه که در رباعی بالا دیدیم. رباعی زیر، نمونه بارزی از این نازکاندیشیهای طنازانه است که شاید خصلت مردم اصفهان باشد:
بی طوق غمت کدام شاه است که نیست
در گردنت از ما چه گناه است که نیست؟
آوازه دل یک دو سه ماه است که نیست
انکار مکن ـ که دل گواه است که نیست!
مرکز طنز این رباعی، در مصراع چهارم است که شاعر در آن، برای اثبات مدعای گم شدن دل خود، دلی را گواه میآورد که نیست!
●
امتداد اهتمام شفروه را در ایجاد مناسبات لفظی و خلق کانونهای ایهامی و پرداخت مضامین شاعرانه در رباعیاتش، میتوان در رباعیات کمال اسماعیل اصفهانی بهخوبی مشاهده کرد. در واقع، رباعیات کمال اسماعیل، صورت تکامل یافته رباعیات شاعران همشهری او ـ از قبیل شرف شفروه ـ در یک نسل پیشتر است.
سه رباعی دیگر او را که واجد ویژگیهای فوق است، میخوانیم:
تن در غم آن غمزۀ غمّاز دهم
جان و دل و سر را به تو دمساز دهم
بوسی ز دهانی که نداری بفرست
تا جان که ندارم به عوض باز دهم
..
دوش آن همه لطف اگرچه در مستی بود
پیرایه عمر و مایه هستی بود
بوسی به سرانگشت که میداد به ما
من میستدم، اگرچه سر دستی بود.
..
من بیسببی بار ملامت نکشم
بر عشرت نابوده غرامت نکشم
گر بوسهای از تو دارم، اینک لب و بوس
تا مظلمۂ کس به قیامت نکشم!
در رباعی نخست، بازی شاعر با مضمون دیرینه ناپدید بودن دهان یار از فرط تنگی و کوچکی و جانباختگی عاشق در بازی عشق، طنز زیبایی پدید آورده است. در رباعی دوم، شفروه با کلمه «سردستی»، ایهام دلپذیری ایجاد کرده است. رباعی سوم نیز مضمون چندان تازهای ندارد. اما اجرای نمایشی آن بسیار رندانه است. شاعر که نمیخواهد دین کسی بر گردنش باشد و در قیامت ازین بابت مورد سؤال و جواب قرار گیرد، از معشوقهاش میخواهد بوسهای را که قبلاً داده، بیاید و پس بگیرد و در این رابطه، آمادگی لب خود را نیز برای همکاری اعلام نموده است: اینک لب و بوس!
●
منابع:
خریدة القصر، جزء اول، ص 211 ـ 217؛ لباب الالباب، ص 221؛ خلاصة الاشعار، خطی، برگ 159؛ دیوان شرف الدین شفروه، خطی، برگ 125، 154؛ نزهة المجالس، ص 347، 351
●●
"چهار خطی"
https://telegram.me/Xatt4
روزگار
ای روزگارِ پستِ لاکردار
ای دونِ کژرفتار
بیزارم از مشی و مرامِ تو
از ننگ و نامِ تو
این نصفهٔ سیگارِ آخر هم
حرامِ تو.
*****
عشق
من آن عاشقم که...
نه از جنسِ آن عشقهایی که هرجا...
نه از رنگِ آن عشقهایی که یک روز...
من آن عاشقم که...
همان عشقِ ناجنسِ لاقیدِ بی رنگ
همین عشقِ بی نامِ بی ننگ
من آن عاشقم که...
تو را فارغ از هرچه و هرکه و هرکجا دوست دارد
تو را دوست دارم
بلاشک و شاید.
غادة السمان در سال ۱۹۴۲ در دمشق در یک خانوادهٔ برجستهٔ محافظهکار متولد شد. غادة از دانشگاه سوریه با مدرک لیسانس در ادبیات انگلیسی فارغ التحصیل شد. سپس دورهٔ فوق لیسانس را در دانشگاه آمریکایی بیروت ادامه داد و دورهٔ دکترای ادبیات انگیسی را در دانشگاه لندن طی کرد. مدتی در دانشگاه دمشق به عنوان استاد سخنران مشغول به کار بود. سپس کار روزنامهنگاری را برگزید که هنوز هم به آن ادامه میدهد و با مجلهٔ الحوادث به عنوان نویسندهٔ مشهور ستون «لحظات حریه» (لحظههای رهایی) همکاری مداوم دارد. چندین مجموعه داستان و شعر از این نویسنده سوری منتشر شده است.او همچنین آثاری در زمینهٔ نقد دارد که برخی از آنها به چندین زبان ترجمه شدهاست؛ در کل آثار او تا کنون به هفده زبان زندهٔ دنیا ترجمه شدهاند.
عاشقة منتصف اللیل
عبثاً أطلق سراح نزواتی الغجریة
من حضورک المهیمن اللاملموس
عبثاً أنهال بفأسی على ظلک فوق جدار عمری
فینهدم الجدار، ویبقى الظل!...
لست من اللواتی یحوّلن الحب
إلى مروحة صدئة
لا تتقن غیر الدوران فی سقف الانتظار
وحبک یطلق سراحی حتى من حبک
لکننی کنت أشتهی أن یکون وجهک
أول وجه یطالعنی مع زفرات أنفاس العام الجدید!
****
زنی عاشق در نیمه شب
بیهوده آزاد می کنم،
هوسهای کولیانه ام را
از حضور سلطه گر نامحسوست...
بیهوده با تبر حمله ور می شوم
به سایه ات؛
که بر دیوار زندگی ام افتاده است،
دیوار ویران می شود و
سایه ات همچنان می ماند...!
از آن زنانی نیستم که عشق را
به پنکه ای زنگ زده تبدیل می کنند
که جز چرخیدن در سقف انتظار،
هنر دیگری ندارد..
حال آنکه عشق تو،
مرا رها می سازد،
حتی از عشق تو..
اما دلم می خواست چهره ات،
اولین چهره ای باشد که به من می نگرد
با نخستین نفسهای گرم سال نو
آی آدمها/نیما یوشیج
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید،
می زند فریاد و امّید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور میآید:
-"آی آدمها"...
و صدای باد هر دم دلگزاتر،
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
-"آی آدمها"...
خزان /حسن هنرمندی
بهار می طلبد شعر تازه ای و دریغ
که دل زحسرت سال گذشته لبریز
است
مرا چکار که دی رفت و فرودین
آمد
بهار من همه آیینه دار پاییز
است
به خیره می گذرد عمر در عجبم
کزین تلاش پیاپی چه آرزومندم
مگر خیال تو خیزد پی نوازش
من
که با خیال تو عمری گفتگو
دارم
گهی زرفتن عمر گذشته خرسندم
که کاش آنچه به جا مانده
زودتر گذرد
گهی به گوش من آید خروش خسته
ی مرگ
که وای اگر همه ی عمر بی ثمر
گذرد
چو دانه که در افتد به
تنگنای دو سنگ
در آسیای روز و شب جان و تن
فرسود
دریغ و درد که جنگ این تلاش
عبث
تنی نماند که گویم دگر چه
خواهد بود
گهی به زلف شب آویزم از
ستیزه ی روز
که کاشکی همه ی عمر بگذرد به
شبم
گهی ز وحشت شب شکوه می برم
تا روز
که روز اگر نرسد باز جان رسد
به لبم
مرا چکار که دی رفت و فرودین
آمد
که بی امید تبه شد بهار ها
چندین
اگر که عمر به کام است خود
خزان خوش تر
و گر به کام نباشد چه دی چه
فرودین
دوست دارم/سیروس مشفقی
ترا مثل باران
ترا مثل آواز نیک هزاران
ترا مثل انگیزه پاک شبنم
ترا مثل غم های پنهان مادر که در سینه دارد
ترا مثل رنج تن و دست مردان آبادی ما
در آن روز پر شوکت کشت و کار در و دشتهایی که در سینه مثل آیینه دارد
ترا مثل غم .مثل غم دوست دارم
ترا دوست دارم "
ترا دوست دارم
سیروس مَشفقی
بهار 1395