روزی دو بار
با بوی زلف های تو خود را
بردار کرده ام
روزی هزار سال
با دشمنان تو،
ای خوب، ای هویت دیرین
پیکار کرده ام.
وقتی که من برای تو می مُردم
کوروش چه بود؟
یک نقطه در خیال درختی پیر.
در دره های غربی زاگرس.
من بودم
که کشتی تو را
از پیچ و تاب وحشی جیحون
رد کردم
و دامن کشیده ی چین دارت را
در دشت های شرقی آن
گستردم
من بودم
که خشت را برای تو پختم
و رمز و راز رنگ و لعاب سفال را
از قلب خاک های سِیَلک
دزدیدم.
و در سپیده ای متفکر
دیوار و طاق و پنجره را
و خط و نقشه را
از دست های گرم خدا چیدم
من بودم
که تیر ساختم
و با کمان خویش
دیو سیاه جنگ و بدی را
کشتم
و نام با شکوه تو را
بر ترک اسب خویش نشاندم
و اسب را به عرشه ی قایق راندم
و از فرات و دجله گذشتم
من بودم
که روی صخره های تو گل کردم
و شوق بیقرار دهانت را
در پرده ی زلال صدای صلح
با چنگ خود زدم
و با بزرگترین میخ بابلی
سیمرغ را به شکل کبوتر
بر برج هگمتانه کشیدم
و جنگ را از آنجا بردم
و آب های روشن زاگرس را
و شوش را برای تو آوردم
آری
من بودم
هر روز و ماه و سال
در صدهزار نقطه ی مرزی
در راه خندههای تو جنگیدم.
در راه خندههای تو مُردم
وقتی که من برای تو می مُردم
شاهان کجای میدان بودند؟
ای دختر زمین و زمان
دوشیزه ی بهشت به پیراهن.
عشق همیشه بارور من
ایران!
23/2/98 کرج
آنان که بزرگ اند و جاودانی، ملتها هستند نه شاهان.
لاادری
☕️قطعهای از کتاب
حکومتهای خودکامه و دیکتاتوری پیش از هر چیز چراغهای قلمرو عمومی را نابود میکنند تا شهروندان نتوانند همدیگر را ببینند...
در چنین تاریکیای که آرنت آن را به عصر ظلمت تعبیر میکند دیگر نوری بر قلمرو عمومی تابیده نمیشود و چشم چشم را نمیبیند و انسانها «تنها» میشوند و اینگونه میشود که حکومتهای خودکامه با همهی هیمنه و حشمت و هیاهوی خود به مصاف شهروندی می روند که اینطور تنها و تکافتاده است. این شهروند ِ تنها و تکافتاده در آماج این حمله، یا درهم شکسته میشود و یا این تنهایی مایه و پایهای برای اِعمال اقتدار بر او میشود. اینگونه میشود که از شهروند، آدمکی فرمانبر، توجیهگر و سر به راه خلق میشود که فاقد تشخیص خوب و بد است و به رغم معمولی و پیشپا افتادهبودنش، میتواند به مهیبترین و تصورناپذیرترین جنایتها دست بزند.
یک سبد شعر ِ تٓر از باغ خیالت باید
تا به عصرانه بخوانم روزی
دل فرهادم را
ـ که تو در ذائقه اش شیرینی ـ
#معراجیـسیدمرتضی
@walehaneh