گاه گاه پلک های من به سوی خواب می رود
لیک این اطاقکی که ز آهن و زِ شیشه ساخته شده ،
متّصل به سیم های محکم فلزّی است ،
فارغ از خیال و خواب
بر فراز برف های کوه
بی توقف و شتاب می رود .
من
با خودم
حرف می زنم :
تا به کی
در رگان من
خون زرد ترس می دود ؟
سال هاست
سایه های هولناک
از درخت ها که دست هایشان به شکل چنگکی گشوده است
راه را به نور ماه بسته است و طرح بختکی بزرگ
پیش چشم هام
قد کشیده است .
سال هاست من تو را
ــ گیرم این که هر زمان به چهره ای ــ
دیده ام
وقتی از اداره سوی خانه می روم ،
دیده ام که می روی
پاک و پر غرور
چشم هات داد می زند : عبور !
من ، ولی
مانده ام ؛
خوانده ام ؛
نیمکت
باغکی و سروَکی و حوضکی
ماهیان خوشگل طلایی و سپید و سرخ
و نخواستهَ م ببینم آن طرف تر از تو درد را .
این اطاقک این زمان به قله می رسد میان برف ها
من پیاده می شوم
پیش چشم خود می آورم
سال های پیش را .
آن زمان که نوجوانی ام به کوه و برف فخر می فروخت
با تو و غرور تو
هر دو روی این مغاک پر زبرف، خم شدیم
و دو جاده را ، مسیر های تند و کند را ، میان خویش بُر زدیم .
تو و من
هر دو تجربه نداشتیم
تو
راه تند و سخت را
با بلوغ نیشخند مهربان خود
بی توجهی به پند های مهربان من
برگزیدی و بدون ترس
روی چوب های اسکی ات روان شدی .
من به روی آن مغاک پر ز برف خم شدم .
تو
رفته بودی آنچنان که هیچ چیز غیر شیب تند و غیرجای
] چوب های اسکی ات به روی برف
در میان نبود ؛
تو به رقص دست های چابکت
اعتماد می کنی همیشه ، من ولی
ــ یادم است خوب ِ خوب ــ
راه نرم و دور را به قید احتیاط ، خم شدم ، روان شدم .
نیم ساعت از پس ِ تو زیر دره آمدم .
آه ! حرفهای تو ز ترس و خون زرد من
نیشخند ِ پر ملامتت
و نگاه پر سلامتت مرا به یاد هست .
این زمان ولی به سوی آن مسیر سخت می روم .
تو و لی
زیر درّه در کنار میز و صندلی
نیستی به انتظار من
تو عبور کرده ای
رفته ای
من به جای گام هات هم نمی رسم !
می رسم ؟