عزیز من!
باید بتوانی بجای سنگی نشسته ، دوار گذشته را که توفان زمین با تو گذرانیده بتن حس کنی . باید بتوانی یک جام شراب بشوی که وقتی افتاد و شکست لرزش شکستن را بتن حس کنی ! باید این کشش تو را به گذشته انسان ببرد و تو در آن بکاوی . به مزار مردگان فرو بروی ، به خرابه های خلوت و بیابانهای دور بروی و در آن فریاد برآوری و نیز ساعات دراز خاموش بنشینی . بتو بگویم تا اینها نباشند ، هیچ چیز نیست ...
" دانستن سنگیِ یک سنگ کافی نیست ! "
مثل دانستن معنی یک شعر است . گاه باید در خود آن قرار گرفت و با چشمِ درون آن به بیرون نگاه کرد و با آنچه در بیرون دیده شده است به آن نظر انداخت . باید بارها این مبادله انجام بگیرد تا به فراخور هوش و حس خود ، و آن شوق سوزان و آتشی که در تو هست ، چیزی فرا گرفته باشی...
دیدن در جوانی فرق دارد تا در سن_زیادتر . دیدن در حال ایمان فرق با عدم_ایمان . دیدن برای اینکه حتما در آن بمانی یا دیدن برای اینکه از آن بگذری . دیدن در حال غرور ، دیدن به حال انصاف ، دیدن در حال سیر ، دیدن در حال وقفه ، در حال سلامتی و غیر_سلامتی ، از روی علاقه یا غیر آن ...
دنباله حرف را دراز نمیکنم . تو باید عصاره_بینایی باشی ، بینایی ای فوق بینایی ها!
اگر چنین بتوانی ، مانند جوانانی نخواهی بود که تاب دانستن ندارند و چون چیزی را دانستند جار میزنند .
شبیه به بوته خشک آتش گرفته اند یا مثل ظرفی که گنجایش نداشته ، ترکیده_اند !
آنها اصلاح شدنی نیستند و دانش برای آنها به منزله تیغ در کف زنگی مست که میگویند . زیرا که با این دانش بینایی ای جفت نیست ...
تو باید بتوانی بدانی چنان بینایی ای هست و بزور خلوت ، بتوانی روزی دارای آن بینایی باشی...