سلام ای آسمان در چشم بارانیت زندانی
" گل نازم چرا قدر نگاهت را نمی دانی!؟ " *
من از چشم تو می خوانم جنون را تا بلندایش
تو در چشم من و دیوانگی هایم چه می خوانی؟
دوای درد خود را در لب سرخ تو می بینم
تو آیا عاشقت را لایق این بوسه می دانی؟
هوا نشناس می گوید که جوّ امروز آرام است
نمی داند که خواب است آن نگاه مست و توفانی!؟
برو! امّا بدان با رفتنت من نیز خواهم رفت
به یاد بی کسی هایم تویی تنها که می مانی!
بلا از حدّ عصیان جبینم بی بلا مانده
چه بازی ها نوشتی در ازل بر خطّ پیشانی!؟
سحر در خواب اشکی را به برگ لاله ات دیدم
من و پرسه زدن زین بعد در شب های بارانی!
*از استادم حسین منزوی ست .
از مجموعه غزل : من ! را به خدای چشم او بسپارید / انتشارات آثار برتر/ ١٣٨٨
#سالارعبدی