اگر بهار بیاید...
همه سالم از اینگونه به وعدهای گذشت و
با غم
در تشییع باد و شیون باران
به هیئت برگی
آری تنها یک برگ
به رنگ مرگ درآمد.
پیری، نه جهاندیده
که طفلی شاید
بازم از درون صلا در داده
اگر بهار بیاید...
چه کسم من از جهانیان؟
چه کسم که نه طفلی به فریب بازیچهای
نه جوانی به بلهوسی
و نه پیرم به خاکمرگ بیکسی
همه کس با من و تنها خود
آیینهی خویشم
و کجایم؟
که چون باد نه وطن دارم و
از ماندن بیزارم.
خورشید!
ای زیباترین دروغ جهان
اقلیم دربدرم را تاریک کردهای
و امید!
ای تاریکتریِ راستیها
از کجای جان و جهانِ من، آن جا که بهار
بی چلچله و باران
سبزآواز چغانه میزند
نجوا میکنی:
اگر بهار بیاید.
همه میمیرند
همه میمیرند
بسا کسان که به دشنهای، درفشی، داغی، دریغی
و بسا که به عشقی حتی
و بسا خیل زندگان بی نام و نشان
که از آغاز مرده بودند.
به کجا میگریزم من
و تو ای خوابگرد سرگشته
مرا از نجوای خویش دلگیر کردهای که:
اگر بهار بیاید...!
گیرم بهار...!
چراغ خانهی من تاریک است
با کودکی تا زمینهی فردایش تاریک
و زنی تا اعماقِ تاریک
و منی
تا راهدید همهی تند بادها تاریک.
شب نیست اما میبینی
جهان تاریک است
میهن تاریک است
ماه و میهن تاریکند
جان وتنم تاریکند
و ای مادر تاریکم
تویی که مرا
و متن آسمان ماًیوسم را
تاریک کردهای
زیرا همیشه میگویی:
اگر بهار بیاید...
آه...
ای شانههای خستهی من زیر بار تاریکی
گیرم بهار...
همه روزنهها بسته است
آخر جهان به عزا نشستهست
آخر همه چیز شکسته است
و من در عزای ناشناختهای
شب روز میگریم
می میرم.
پاییز 1366
#اقبال_مظفری