روزی رسد که حسرت ناکرده های من
سیلی شود که صبر مرا جابجا کند
در جان من که بی رمق از طوع و طاعت است
ویرانگر رها شده ای ، شر به پا کند
روزی رسد که هرچه ببینم در اوج ها
از فرط خشمهای نهفته کشم به زیر
وقتی مشیت ازلی محنت منست
فرقی نمی کند چه کسی هست بر سریر
عیسای من که معجزه اش کور کردن است
خود را فدای آدم عاصی نمی کند
آنجا که بره های خدا گرگ می شوند
کاری برای رفع معاصی نمی کند
با کور سوی محتضر اعتقاد من
تردید ها چه کرد که جز تیرگی نماند
می خواستم که فیض بگیرم از آفتاب
جز چشمهای خسته و جز خیرگی نماند!
سلام بر استاد عزیز
ممنون از لطف شما
هرگز مشو ز خندهی خورشید ناامید
روزی رسد که بوسهی او بر لبان ماست
هرگز یقین به روزبهی را مده ز دست
روزی رسد که روشنیاش ارمغان ماست.
آقای راثیپور گرامی
با درود و ارادت
از خواندن شعر دلنشینتان با زبان روان و شسته رفتهاش و ساختار منسجمش لذت بردم. امیدوارم که روزانتان همیشه روشن و دلفروز باشد.