سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

آفتاب روشن / هما میر افشار


با من سخن مگو

از عشق

و از امید

از آرزوهای خوب

 از روزهای روشن

 و پاکیزه و سپید

با من سخن مگو 

از گفتگوی گرم

درختان بوقت باد

با من سخن مگو 

 از اشک های شوق

 از قلبهای شاد

با من سخن مگو

از لاله های سرخ

 از عطر نوبهار

از لای لای و زمزمه

 نرم جویبار

با من سخن مگو

 از سبزه های نورس و از عطر پونه ها

گلپونه های وحشی سرشار خاطرات

آن یادهای روشن ایام کودکی

با من سخن مگو

از آفتاب روشن فردای زندگی

از بازگشتن قفس و بند بندگی

با من سخن مگوی

 من دختر غمم

اسکیزو کلمات / شهرام پارسا مطلق


 


 

 

مجموعه شعر « اسکیزوکلمات»، سروده ی شهرام پارسا مطلق، توسّط انتشارات فرهنگ عامه چاپ و منتشر شده است .عشق، تنهایی، انسان ، طبیعت و نوستالژی در شعرهای این مجموعه از بسامد بالایی برخوردارند. شاعر در این مجموعه موفق شده است میان مضمون و فرم تعادلی نسبی ایجاد کند و با تکنیک خاص خود شعرهای زیبایی را رقم زده است. چند شعر از این مجموعه را می خوانیم:
یک ـ

مست می شود هوا

وقتی از ریه های تو بر می گردد

نفس که می کشی

درختان تلو تلو می خورند

دو ـ

راهی به درازای عمر آمده بود

جانم

تا به لبت رسید

 

سه ـ

چقدر باید بکشد؟

آدمی

منت نفس هایش را

برای نمردن

چهار ـ

بباف!

خیال هایت سرما می خورند

اگر کلاهی

بر سر این زمستان نگذاری

 

12278770_922870534464120_1584836627374639563_n

 

 

 پنج ـ

وصل بیهوده ای ست

ایستادن غمگین پلی تنها

برفراز رودخانه ای خشک

شش ـ

تیر در قلب تابستان نشسته است

مهر در دل پاییز

هفت ـ

پشتم

به نفس های تو گرم بود

مثل پشت آدم برفی

به زمستان!

هشت ـ

درونم

چاهی فرو ریخت

کبوتران

به اعماق

پرواز

کردند

 

 



یکی انگار/ مهدی عاطف‌راد




یکی انگار با من در سکوت بیکسی هم‌گام و هم‌راه است

یکی کز رنجهای جان حسرتناک من انگار آگاه است.

 

یکی انگار در اعماق قلبم می‌زند ساز.

یکی انگار

برایم قصه می‌گوید تمام طول شب را با نوایی نرم و گرم‌آواز.

یکی انگار

در این فصل اسارت در سکوت سرد نومیدی سخن می‌گوید از اعجاز، از پرواز.

 

صدای ساز او را می‌شناسم با تمام وسعت جانم

صدای مهربانی‌ست

اثیرآگین و رؤیایی

صدای گامهای نرم‌رفتار نسیم دوستی‌پرداز

صدای پرزدن‌های سبکبارانه‌ی پروانه‌های صلح‌آیین

صدای رازهای روشن رنگین‌کمانی

تمام لحظه‌های رنج‌بار بیقراری

چه آرامنده نجوا کرده در گوشم

تمام لحظه‌های تلخ تنهایی

چه شیرین خوانده آن خنیاگر خوش‌خوان برایم

و با او می‌شوند از هم پراکنده به آنی

 تمام ابرهای تیره‌ی اندوههایم.

 

در این راهی که دارد رهنورد عمر من در پیش

پر از بیراهه و بن‌بست

و پستی و بلندی‌های سرسخت و توان‌فرسا

چه آوازش توان‌افزاست

طنین نغمه‌اش آرام‌بخش است و امیدانگیز

مرا پر می‌کند از حس دلگرمی

مرا می‌سازد از نیروی روشن‌بینی آکنده

فروغ رهنمایش می‌شود بر تارک تاریکنای ترسها و یأسهایم

چراغ روشن آمال

و موجب می‌شود تا راه خود را با تمام نیروی پنهان

در اعماق دل و جانم کنم دنبال.

 

یکی انگار در هرجا و هر دم با من است و می‌کند در گوش من آهسته و پیوسته نجوا

یکی از دوردست روشنایی‌ها

یکی از آشیان آشنایی‌ها.

 


خانه‌ی نیما/ مهدی عاطف‌راد



چند روز پیش خبر تأسف‌انگیزی خواندم و از خواندنش خیلی غمگین شدم: خانه‌ی نیما یوشیج در محله‌ی تجریش [خیابان دزاشیب، کوچه اسدی (خیابان فردوسی سابق و خیابان رمضانی امروز)، کوچه‌ی رهبری] که آخرین منزلگاه نیما در تهران بود، و در سال 1380، در سالگرد درگذشتش، در فهرست آثار ملی ثبت شده بود، پس از گذشت شانزده سال، در تاریخ 15 آبان 1396 به حکم دیوان عدالت اداری از فهرست آثار ملی خارج شده و به مالکانی که آن را از شراگیم یوشیج خریده‌اند، واگذار شده و آنها هم قصد تخریب آن و احتمالن ساختن یک ساختمان مسکونی یا اداری- تجاری چندین و چند طبقه به جای آن را دارند.

این خانه در سال 1328 و با معماری رایج در آن سالها در منطقه‌ی شمیران و با سقف شیروانی ساخته شده است. بنای آن دارای چهار اتاق تو در تو است و یک اتاق جداگانه که اتاق کار و پذیرایی نیما بوده است.

انور خامه‌ای درباره‌ی این خانه‌ی و تاریخچه‌ی ساخت و مشخصات آن چنین نوشته است: " در سال 1328 نیما قطعه زمینی را در اراضی انتهای کوچه‌ی فردوسی که خریده بود، ساخت و تا پایان عمر در این خانه‌ی کوچک که در اوایل از برق و آب لوله‌کشی نیز محروم بود؛ زندگی می‌کرد. در این خانه، نیما علاوه بر همه‌ی محرومیتها، گرفتار یک مشکل عمده‌ای شده بود که اغلب از آن شکوه می‌کرد. بدین سان که مالک زمین که آن را تفکیک کرده و به او فروخته بود، برای این قطعه راه خروج نگذاشته بود و هر طرف درب خانه را می‌گذاشتند با یکی از قطعات مجاور مواجه می‌شد نه با یک کوچه یا شارع عام. بعدها که زنده‌یاد جلال آل احمد و خانم سیمین دانشور نیز در این ناحیه زمینی خریدند و خانه‌ای ساختند، همسایگان کمک و به یک ترتیبی این مشکل را حل کردند. در این خانه، برخلاف منازل پیشین نیما، اتاق پذیرایی و کار او یک جا بود و هرکس پیش او می‌رفت، در همان اتاق او را می‌پذیرفت و در میان توده‌ای از کتابهای گوناگون و دست‌نوشته‌هایش با او به گپ زدن می‌پرداخت." (چهار چهره- ص 58)

 

خود نیما یوشیج هم در یادداشتهایش به سختیهایی که در راه ساختن این خانه کشیده، چند جا اشاره کرده، از جمله در یادداشتی به تاریخ چهار تیرماه 1334 چنین نوشته: " امروز اخوان امید پیش من آمد. مجله‌های خود را آورد. "در راه هنر" اسم دارد. از من حمایت کرده است... یادداشتهایی کرد و رفت. من حتا ناهار نداشتم که به او بدهم. در همین روز من هم گرفتار آشپزخانه و بچه‌داری بودم و هم گرفتار مهندس شهرداری که آمده بود. یک خانه‌ی محقر ساختم و بالاخره به زنم بخشیدم. در سر دیوار آن هنوز مرافعه است و می‌خواهند در خانه را مسدود کنند." (یادداشتهای نیما یوشیج- ص 226 و 227)

 

 

پس از این‌که خانه‌ی نیما یوشیج، بدون توجه به ارزش فرهنگی آن و بدون هیچ‌گونه اقدامی برای فروش آن به سازمان میراث فرهنگی، توسط پسر نیما به افرادی سودجو  فروخته شد، و در پی تلاش مالکان جدید برای تخریب خانه در سال 1380، با پیگیری زنده‌یاد سیمین دانشور که در آن سالها در همسایگی آن زندگی می‌کرد، این خانه با شماره‌ی 4603 در فهرست آثار ملی ایران ثبت شد. مالکان خانه برای تخریب بنا و بهره‌برداری از زمین آن به منظور ساخت‌وساز، با طرح شکایت در دیوان عدالت اداری، اعلام داشته‌اند که هیچ سند و مدرکی در خصوص تعلق این خانه به نیما یوشیج وجود ندارد و خواستار خروج این خانه از فهرست آثار ملی کشور شده‌اند. دادگاه هم با وجود دفاعیات سازمان میراث فرهنگی و موارد درج شده در پرونده‌ی ثبتی و دیگر اسنادی که نشان می‌دهد که این خانه در گذشته متعلق به نیما یوشیج بوده، به درخواست مالکان رأی مثبت داده است.

این همان خانه‌ای‌ست که نیما آخرین سالهای زندگی‌اش را در آن سپری کرد و در آن جان سپرد.

این همان خانه‌ای‌ست که نیما تعدادی از بهترین شعرهای سالهای پختگی و کمال شعرش، از جمله "مرغ آمین"، "یک نامه به یک زندانی"، "در بسته‌ام"، "چراغ"، "در شب سرد زمستانی"، "شبگیر"، "شب است"، "قایق"، "داروگ"، "خانه‌ام ابری‌ست"، "ری‌را"، "همه شب"، "شب‌پره‌ی ساحل نزدیک"، "هست شب"، "سیولیشه"، "پاسها از شب گذشته‌ست"، "تو را من چشم در راهم"، و آخرین شعر آزاد به یادگار مانده از او "شب همه شب" را در آن سرود و از خود به یادگار گذاشت.

این همان خانه‌ای‌ست که دوستان و شاگردان نیما، از جمله سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، اسماعیل شاهرودی و هوشنگ ابتهاج در آن‌جا به دیدنش می‌رفتند و از سعادت مصاحبتش بهره‌مند می‌شدند.

این همان خانه‌ای‌ست که چندین عکس از نیما در ایوان و حیاطش به یادگار مانده است: عکسهای تکی، عکس با عالیه، عکسش با شراگیم، عکسش با بهمن محصص و نیکولا بوویه (جهانگرد، نویسنده، عکاس و نقاش سوئیسی).

با این پیش‌درآمد، اینک می‌پردازم به نگاه نیما و شعرش به موضوع "خانه".

با آن‌که نیما یوشیج در نامه‌ای برای مادرش نوشته بود: "دنیا خانه‌ی من است"، اما واقعیت این است که به خانه، به عنوان خلوت‌گاه و مکانی که در آن به آرامش می‌رسد و می‌تواند در آرامش به تأمل و تعمق بپردازد و اندیشه‌ها و خیالهای شاعرانه بپردازد و بپروراند، دلبستگی خاصی داشت و در شعرهایش بارها و بارها از خانه، کلبه، کومه، منزل، سرا سخن گفته، و فضای بعضی از شعرهای آزادش فضایی درونی است و داخل یک خانه یا اتاقی از خانه یا کنار پنجره‌اش می‌گذرد.

نخستین شعر آزادی که در آن نیما سخن از خانه گفته، نخستین شعر آزادش، "ققنوس" است، آنجا که سروده:

 

از آن زمان که زردی خورشید روی موج

کم‌رنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج

بانگ شغال، و مرد دهاتی

کرده‌ست روشن آتش پنهان خانه را

قرمز به چشم شعله‌ی خردی

خط می‌کشد به زیر دو چشم درشت شب

...

 

در شعر "وای بر من" نیما از مصیبتی سخن گفته که به سراغش آمده و دشمن با نگاه حله‌اندوزش تنگنای خانه‌اش را که مکان امنیت و آسایشش بوده، یافته و آرامشش را به هم زده است:

 

تنگنای خانه‌ام را یافت دشمن با نگاه حیله‌اندوزش

وای بر من! می‌کند آماده بهر سینه‌ی من تیرهایی

که به زهر  آلوده‌ست.

 

در شعر "من لبخند"، نیما به دیوار شکسته‌ی خانه‌اش اشاره کرده، دیوار شکسته‌ای که پنهان‌گاه لبخندی رازپرداز است:

 

از درون پنجره‌ی همسایه‌ی من یا ز ناپیدای دیوار شکسته‌ی خانه‌ی من

از کجا یا از چه کس دیری‌ست

رازپرداز نهان‌لبخنده‌ای این‌گونه در حرف است

...

 

فضای شعر "سایه‌ی خود"،  ساحت دهلیز سرایی‌ست که در آن مردی نشسته و مشعلی از نور در بر دارد:

 

در ساحت دهلیز سرای من و تو

مردی‌ست نشسته از برش مشعل نور

هر روز و به هر شب از برای من و تو

در بر بگشاده نقشه‌ای زین شب دور.

 

قصه‌ی شبانه و تلخ شعر "مادری و پسری" هم در کومه‌ای خاموش می‌گذرد:

 

در دل کومه‌ی خاموش فقیر

خبری نیست ولی هست خبر

دور از هرکسی آن‌جا، شب او

می‌کند قصه ز شبهای دگر.

 

در شعر "از عمارت پدرم" نیما یوشیج تصویری از خانه‌ی پدری‌اش در یوش را ترسیم کرده:

 

مانده اسم از عمارت پدرم

طرف یورد شمالی‌اش: تالار

طرف یورد جنوبی‌اش: سردر.

 

طرف بیرون آن: طویله‌سرا

جغد را اندر آن قرار اکنون

تخته‌ای بر درش، به معنی، در.

 

در گشاده‌ست و خانه‌اش تاریک

گاه روشن به یک اتاق چراغ

مردی افکنده اندر آن بستر.

 

در شعر "عود"، نیما از خانه‌ای خالی سخن گفته که نگهبانش سرمست است و در دل شبش غم بود و نبود نیست:

 

خانه خالی‌ست، نگهبان سرمست

با دل شب نه غم از بود و نبود

لیک می‌دانم در مجمر من

دیرگاهی‌ست که می‌سوزد عود.

 

با سرانگشتم، لغزیده ز دل

عود در خانه بیفروخت مرا

آن‌که از آتش خود سوخت نخست

آخر از آتش خود سوخت مرا.

 

در شعر "باد می‌گردد"، در شبی تاریک خانه‌های خالی در دهکده را می‌بینیم که درهایشان باز و چراغهایشان خاموشند و در معرض باد قرار دارند:

باد می‌گردد و در باز و چراغ است خموش

خانه‌ها یکسره خالی شده در دهکده‌اند.

 

در شعر "در بسته‌ام"، نیما از تنگنای خانه‌اش شکایت کرده که در و دیوارش بر تنش فشار می‌آوردند و او را در محبس تنگ خود حبس کرده‌اند:

 

خاموش می‌گذارم من با شبی چنین

هر لحظه‌ای چراغ

...

تن می‌فشارم از در و دیوار

و تنگنای خانه تن از من فشرده است.

 

و او به این خانه‌ی تاریک خو گرفته، به سان آتشی خو گرفته به خرمن خاکستر سیاه:

 

خو بسته‌ام به خانه‌ی تاریک

چون آتشی به خرمن خاکستر سیاه.

 

در شعر "هنوز از شب..." منزل تاریک نیما را می‌بینیم با چراغی نهاده در پنجره که چون نگاه امیدانگیز چشم سوزان یارش سوسو می‌زند:

 

و مانند چراغ من که سوسو می‌زند در پنجره‌ی من

نگاه چشم سوزانش- امیدانگیز- با من

در این تاریک منزل می‌زند سوسو.

 

در شعر "داروگ"، کومه‌ی تاریک نیما را می‌بینیم که گرفتار خشکی شده و جدار دنده‌های نی در دیوار اتاقش دارد از فرط خشکی می‌ترکد:

 

بر بساطی که بساطی نیست

در درون کومه‌ی تاریک من که ذره‌ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده‌های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می‌ترکد

- چون دل یاران که در هجران یاران.

 

در شعر "خانه‌ام ابری‌ست" خانه‌ی ابرگرفته‌ی نیما را می‌بینیم که ابرهای نازا و بی‌باران آسمانش را پوشانده‌اند و تمام زمین یکسره همراه با آن ابری است:

 

خانه‌ام ابری‌ست

یکسره روی زمین ابری‌ست با آن.

....

خانه‌ام ابری‌ست اما

ابر بارانش گرفته‌ست

...

 

در شعر "روی بندرگاه" نیما از خانه‌ی خالی همسایه‌اش سخن گفته، و صدای باران که مانند نوای ضرب گرفتن است بر  بام بالاخانه‌ی همسایه:

 

مثل این‌که ضرب می‌گیرند- یا آن‌جا کسی غمناک می‌خواند

هم‌چنین بر روی بالاخانه‌ی همسایه‌ی من (مرد ماهی‌گیر مسکینی که او را می‌شناسی)

خالی افتاده‌ست اما خانه‌ی همسایه‌ی من دیرگاهی‌ست.

 

در شعر "شب‌پره" نیما از کوبیدن دم‌به دم شب‌پره، بر شیشه‌ی پنجره‌ی اتاقش سخن گفته، و از او پرسیده که در تلاشش چه مقصودی‌ست و از اتاقش چه می‌خواهد:

 

چوک و چوک... گم کرده راهش در شب تاریک

شب‌پره‌ی ساحل نزدیک

دم‌به دم می‌کوبدم بر پشت شیشه.

 

شب‌پره‌ی ساحل نزدیک!

در تلاش تو چه مقصودی‌ست؟

از اتاق من چه می‌خواهی؟

 

و در شعر  "سیولیشه" همین ماجرا و گفت‌وگو را نیما با سوسک سیاه دارد:

 

تی‌تیک تی‌تیک

در این کران ساحل و به نیمه شب

نک می‌زند

سیولیشه

روی شیشه.

 

به او هزاربارها

ز روی پند گفته‌ام

که در اتاق من تو را

نه جا برای خوابگاست

من این اتاق را به دست

هزار بار رفته‌ام

چراغ سوخته

هزار بار بر لبم

سخن به مهر دوخته.

 

در شعر "در پیش کومه‌ام"، نیما از مهتاب بی‌طراواتی می‌گوید که در پیش کومه‌اش، در صحنه‌ی تمشک، لانه کرده؛ و از یاسمن می‌پرسد که چرا در خانه‌ی خرابش منزل نمی‌کند:

 

در پیش کومه‌ام

در صحنه‌ی تمشک

بی‌خود ببسته است

مهتاب بی‌طراوت لانه.

...

ای یاسمن! تو بی‌خود پس

نزدیکی از چه نمی‌گیری

با این خرابم آمده خانه؟

 

و سرانجام، در شعر "پاسها از شب گذشته است"، نیما از میزبانی درمانده و خسته می‌گوید که در خانه‌اش تنها نشسته، و بی‌شک این میزبان تنها نشسته در تاریکی خانه جز خود او کسی نیست:

 

پاسها از شب گذشته است

میهمانها جای را کرده‌ند خالی، دیرگاهی است

میزبان در خانه‌اش تنها نشسته

در نی‌آجین جای خود بر ساحل متروک می‌سوزد اجاق او

اوست مانده، اوست خسته.

 

مانده زندانی به لبهایش

بس فراوان حرفها، اما

با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته

چون سراغ از هیچ زندانی نمی‌گیرند

میزبان در خانه‌اش تنها نشسته.



سیاوش مطهری/محمد رضا راثی پور

من از این سنگ شدن میترسم

من از این با سنگ همرنگ شدن

میترسم

من به مردی می مانم

دراطاق طبقه ی هفتم یک خانه ی در کام حریق

پنجره هست ولی جـــــــــرات پرتابم نیست

و در این آتشگاه

 

خــــــــــبر از خــــــــوابم نیست

یکی از شاعران پرشور و پراحساس معاصر که بدلیل عمر کوتاهش نتوانست به جایگاهی متناسب با توانایی هایش در عرصه شعر نیمایی برسد مرحوم ساوش مطهری است.

این شاعر صمیمی در سال 1320 بدنیا آمد و تحصیلات خود را در دندان پزشکی به پایان رساند و در دو مجموعه چاپار و در این شراب سالی توانایی های خود را در قالاب غزل و شعر نیمایی  نشان داد . غزل خواندنی و زیبای دعا های این شاعر بزرگ با بهترین آثار غزلسرایان طراز اول پهلو می زند :

 

هزار شب به دعا رفت وآفتاب نشد

هزار بال شکست و قفس خراب نشد

چه استغائه که در دست شاخه ها خشکید

چه التماس که در کام برگ آب نشد

نشستگان همه خفتند و خفتگان مردند

چه لای لای گرانی که خرج خواب نشد

چه خیشها که شکست و چه بذرها خشکید

به شوره  سبز؛ درختی بجز سراب نشد

کتابهای دعا شرمشان ز خویش آمد

زبس دعا که هدر رفت و مستجاب نشد

ز دست شعر چه بس گریه در گلو کردیم

چه خون دل  به دل شیشه  از شراب نشد

 

هر چند شتازدگی و شعارزدگی و گاها صراحت و رکاکت در مجموعه چاپار به چشم می زند ولی صمیمیت و شور تعهدی که شاعر دارد به کمکش می آید و مانع تنزل سطح این مجموعه می شود.در نقدی که در جنگ اصفهان بر این مجموعه شده تشبیه در تشبیه های بی حساب و بیمار گونه را از نقص های اصلی این مجموعه بر شمرده اند.

در کتاب در این شرابسالی  شاعر پخته تر شده و از صراحت به سمت بیان ابهام آمیز و غیر مستقیم گرایش پیدا می کند.

سنگین ترین خمارم،

ترک تو بود و

          پرهیز،

              از چشم‌های پرچمن تو

و آن لرزه‌ها، که ترک نمی‌کرد

دل را و دست را، ز من و تو ـ

 

باز آن چهار گوشه محدود

وان تلخ‌تر، ترنم زندانی

در انتظار آمدن تو

 

و آن آرزوی بودایی

از آتش شریف تن تو

 

ای سبز، ای بهار رهایی

ای آخرین گشایش لبخند

در اضطراب آخر

 

ای آخرین هراس تب‌آلود

در آن سپیده‌ای که می‌شوید

خون را و خواب را

از پارگی پیرهن تو.

 

غمگین‌ترین گریزم

ای تیغ آبدیده خورشید

از بیم آن شبیخون است

کاینک صدای نعل می‌ریزد

در دشت‌های آمدن تو

 

ای کاش بر درخت سپیدار

می‌شد حکایتی بنویسم

از آن سپیدی بدن تو

 

با پیری‌ام گریز نمی‌زیبد

این برگ‌های سوخته را بشمار

دیگر، شب

دیگر صدای پرزدن شبکور

دیگر درازنای سکوت سپیده دم

مرغان منجمد را

از خواب استحاله نخواهد خواند

در ساعتی که این سان طولانی‌ست

از غارتی که این‌سان، انسانی

دیگر گلایه، بی‌مایه‌ست

از گردباد ریشه کن تو!

 

ای چشم‌های سبز بهارینه

این برگ‌های ریخته را بشمار!

ای کاسه‌های آتش و سبزینه

این برگهای ریخته را بشمار!

ای باغهای روشن آیینه

این برگهای ریخته را بشمار!

دیگر مجال زیستنم نیست،

مرگ من است و زیستن تو.

 

من اضطراب را جستم

در آن خمار وحشت و خمیازه

من اضطراب را دیدم

ای آخرین نسیم پر از شبنم

در حسرت نیامدن تو...

متاسفانه سیاوش مطهری در سال 1369 درگذشت و نتوانست چنان که باید در فضای شعر نیمایی بدرخشد