برف /مهدی آخوان ثالث
پاسی از شب رفته بود و برف می بارید
چون پر افشانی پرهای هزار افسانه ی از یادها رفته
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
بس پریشان حکمها می راند مجنون وار
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
برف می بارید و ما خاموش
فار غ از تشویش
نرم نرمک راه می رفتیم
کوچه باغ ساکتی در پیش
هر به گامی چند گویی در مسیر ما
چراغی بود
زاد سروی را به پیشانی
با فروغی غالبا افسرده و کم رنگ
گمشده درظلمت این برف کجبار زمستانی
برف می بارید و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
چه شکایتهای غمگینی که می کردیم
یاحکایتهای شیرینی که می گفتیم
هیچ کس از ما نمی دانست
کز کدامین لحظه ی شب کرده بود این بادبرف آغاز
هم نمی دانست کاین راه خم اندر خم
به کجامان می کشاند باز
برف می بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
زیر این کج بار خامشبار ،از این راه
رفته بودندو نشان پای هایشان بود
2
پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما
گاه شنگ و شاد و بی پروا
گاه گویی
بیمناک از آبکند وحشتی پنهان
جای پا جویان
زیر این غمبار ، درهمبار
سر به زیر افکنده و خاموش
راه می رفتند
وز قدمهایی که پیش از این
رفته بود این راه را ،افسانه می گفتند
من بسان بره گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد
می سپردم راه و در هر گام
گرم می خواندم سرودی تر
می فرستادم درودی شاد
این نثار شاهوار آسمانی را
که به هر سو بود و بر هر سر
راه بود و راه این هر جایی افتاده ، این
همزاد پای آدم خاکی
برف بود و برف این آشوفته پیغام ، این
پیغام سرد پیری و پاکی
و سکوت ساکت آرام
که غم آور بود و بی فرجام
راه می رفتم
و من با خویشتن گهگاه می گفتم
کو ببینم ، لولی ای لولی
این تویی آیا بدین شنگی و شنگولی
سالک این راه پر هول و دراز آهنگ ؟
و من بودم
که بدین سان خستگی نشناس
چشم و دل هشیار
گوش خوابانده به دیوار سکوت ، از بهر
نرمک سیلی صوتی
می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم
3
اینک از زیر چراغی می گذشتیم ، آبگون نورش
مرده دل نزدیکش و دورش
و در این هنگام من دیدم
بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف
همنشین و غمگسارش برف
مانده دور از کاروان کوچ
لکلک اندوهگین با
خویش می زد حرف
بیکران وحشت انگیزی ست
وین سکوت پیر ساکت نیز
هیچ پیغامی نمی آرد
پشت ناپیدایی آن دورها شاید
گرمی و نور و نوا باشد
بال گرم آشنا باشد
لیک من ، افسوس
مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم
ناتوانی هام چون زنجیر بر پایم
ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد
همچو پروانه ی شکسته ی آسبادی کهنه و متروک
هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم
آسمان تنگ است و بی روزن
بر زمین هم برف پوشانده ست
رد پای کاروانها را
عرصه ی سردرگمی هامانده و بی در کجایی ها
باد چون باران سوزن ، آب چون آهن
بی نشانی ها فرو برده نشانها را
یاد باد ایام سرشار برومندی
و نشاط یکه پروازی
که چه بشکوه و چه شیرین بود
کس نه جایی جسته پیش از من
من نه راهی رفته بعد از کس
بی نیاز از خفت آیین و ره جستن
آن که من در می نوشتم ، راه
و آن که من می کردم ، آیین بود
اینک اما ، آه
ای شب سنگین دل نامرد
لکلک اندوهگین با خلوت خود درد دل می کرد
باز می رفتیم و می بارید
جای پا جویان
هر که پیش پای خود می دید
من ولی دیگر
شنگی و شنگولیم مرده
چابکی هام از درنگی سرد آزرده
شرمگین از رد پاهایی
که بر آنها
می نهادم پای
گاهگه با خویش می گفتم
کی جدا خواهی شد از این گله های
پیشواشان بز ؟
کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش
تا گذارد جای پای از خویش ؟
4
همچنان غمبار درهمبار می بارید
من ولیکن باز
شادمان بودم
دیگر اکنون از بزان و گوسپندان پرت
خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم
بر بسیط برف پوش خلوت و هموار
تک و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش می رفتم
زیر پایم برفهای پاک و دوشیزه
قژفژی خوش داشت
پام بذر نقش بکرش را
هر قدم در برفها می کاشت
شهر
بکری برگرفتن از گل گنجینه های راز
هر قدم از خویش نقش تازه ای هشتن
چه خدایانه غروری در دلم می کشت و می انباشت
5
خوب یادم نیست
تا کجاها رفته بودم ، خوب یادم نیست
این ، که فریادی شنیدم ، یا هوس کردم
که کنم رو باز پس ، رو باز پس کردم
پیش چشمم
خفته اینک راه پیموده
پهندشت برف پوشی راه من بود
گامهای من بر آن نقش من افزوده
چند گامی بازگشتم ، برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها تازه بود اما
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها دیده می شد
، لیک
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها باز هم گویی
دیده می شد لیک
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
برف می بارید ، می بارید ، می بارید
جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست
من صبورم اما /حمید مصدق
هر چند تریبونی که در این نشریه برای بازتاب افکار بنده و دیگر اساتید و دوستان فراهم آمده چندان مخاطب و بازخوردی ندارد و اتفاق می افتد که گاهی بسیاری از مطالب و نقطه نظرهای طرح شده در این تریبون نا خوانده می ماند ولی دور اندیشی حکم می کند باید همیشه محتاط بود و قاطی این موجهای احساسی و هیجانی که روز به روز بیشتر می شود و کم هم نیست نشد.چرا که این جو گیری و هیجان زدگی ها چون از سر تعمق و تامل نیست و فقط احساس و هیجان ما را درگیر کرده ممکن است بعدها در قضاوت خودمان نیز نا پخته به نظر برسد و هنر سکوت در این مواردست که جلوه می کند.
به قول عزیزی روشنفکر در دیار گل و بلبل ما حکم مرغ عزا و عروسی را دارد و در هر معرکه و جدالی تنها گرفتاری ها و مصائب نصیبش میشود و برندگان رند این مجادلات محالست که سهمی از کیک پیروزی را بر این تیره روزان ازلی در نظر بگیرند.
در این بازار آشفته فقط دهانهایی برای فریاد زدن وجود دارد نه گوشی برای شنیدن لذا گریزی نیست جز اینکه خار در چشم و استخوان در گلو نظاره کنیم بی آنکه از اصول خود عدول کنیم
تنها
غمگین
نشسته با ماه
در خلوتِ ساکت شبانگاه،
اشکی به رخم دوید، ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم، آه!
زیبا هستم ای مردم
همچون رویایی به سختی سنگ
و سینهام جاییست
که هرکس در نوبت خویش زخم میخورد
تا عشقی را در جان شاعر بدمد
گنگ و ابدی
مثل ذات
من بر مسند لاجوردی آسمان مینشینم
همچون افسانهای که در ادراک نمیگنجد
من قلبی از برف را به سپیدی قوها پیوند میزنم
بیزارم از تحرکی که خطوط را جابجا میکند
هرگز نمیگریم و هرگز نمیخندم
شاعران دربرابر منشهای والایم
که گویی از مفتخرترین یادبودها وام گرفتهام
روزگارشان را به ریاضت تحصیل گذراندند
در عوض
من برای افسون کردن این عاشقان سربراه
در آینههای زلالی که همه چیز را زیباتر نشان میدهند
چشمانم را دارم
چشمان درشتم را
با درخشش جاوید
#شارل_بودلر
مرحوم امیری فیروزکوهی با استاد شهریار دشمنی داشت.رهی معیری هم در این دشمنی با او هم عقیده بود. #شفیعی_کدکنی در مبحث "شهریار" کتاب اخیرش "با چراغ و آیینه" به تفصیل و بدون نام بردن از امیری و رهی، به دشمنی این دو و دیگرانی با شهریار پرداخته است و آن را ریشهیابی کرده است.در واقع شهریار محسود زمانهی خود بود و این محسودیت چیزی نبود جز عارضهی طبیعی محبوبیت؛محبوبیتی طلایی که در قرن معاصر جز معدودی نظیر سایه ، در کمیت و کیفیت به آن نرسیدهاند.این محبوبیت و محسودیت توامان ، تا به امروز هم ادامه دارد. مرگ هم منجر به دست کشیدن جماعتی از بغض شهریار نشده است. بخصوص که روز ملی ادب را هم به نامش کردهاند و این، بر جماعتی گران آمده است که با وجود در اختیار داشتن رادیو و تلویزیون و رسانه و فیس بوک و تریبون های فراوان، به یک هزارم آنچه این ترک پارسی کشتهی عزلت نشین به آن دست یافت، دست نیافتهاند و نخواهند یافت.
نقل است از بیژن ترقی (که در این معرکه هواداری شهریار را داشت.) که شهریار برای آشتی جویی و از سر بزرگواری اخوانیهای برای امیری فیروزکوهی نوشت.بدین قرار که:
بیا از پشت عینک سر بزیریهای هم بینیم
جوانیهای هم دیدیم ، پیریهای هم بینیم
به هم بودیم در آزادگیها و امیریها
کنون در کنج محنت هم اسیریهای هم بینیم...
ترقی می گوید که تا شعر را به دست مرحوم امیری دادم ، در جواب این بزرگواری ، نامه را خوانده و نخوانده به گوشهای پرت کرد.
به هر حال آنچه از آن سالها در حافظهی ادبیات و تاریخ ادبی برجای مانده ، سربلندی شهریار و استخفاف حسودان اوست. قصد این نوشتار البته بدگویی از آن دو مرحوم نیست.که صد البته آن دو نفر از شاعران برجسته ی معاصرند. اما قصد، نهادن آیینهی عبرتیست در برابر دوستانی که به هر بهانه _ حتی خوانده شدن غزلی از شهریار در آلبوم جدید محسن چاوشی _ شمشیر از رو میبندند و به جنگ شهریار میروند. تاریخ قضاوت خوبی دربارهی منکران حقیقت شعر شهریار ندارد. اگر باور ندارید ، بخش شهریار را در کتاب "باچراغ و آیینه" بخوانید.