چندی، دگر گذر نمی کندم ابری
من مانده ام کنار درختی خشک
با آرزوی سبزی یک جنگل
در فصل جان فشاندن و دل دادن
ای آسمان چه تشنه و غمباری!
پیشانی شکسته ی خورشیدی
در سرخی سپیده دمان ، آری
این لکه ی نشسته به رخسارت
خونواژه ی چکیدن آزادی ست
از پنجه های این شب تاتاری.
با قلّه های خون گرفته چه خواهی گفت؟
این صخره ها نفس بریده و خاموشند
این آهوان زخمیِ کوهستان
با ماشه ی کمین نشسته هم آغوشند
تَ ق
تَ ق
تَ تَ ق
تَ تَ تَ ق
تَ ق
تَ ق .
گفتی زمان کوچ کبوتر بود
آن سال پرشکوفه ی جنگل خیز
سال توانِ رُستنِ یک دانه
در قلب پرتپنده ی مهر آمیز
سالی که عشق
نامه رسان می شد
سالی که لاله های نگون یک یک
در خاورانِ خاک
نهان می شد
از بیشه زار بی علف این خاک
آواز کوهپایه نمی پیچید
در درّه های ساکتِ بی پژواک.
در بستر سپیده دمان
آن سال
صدها پرنده
زخمی و خونین بال.
**https://t.me/mayektashakeri