خوابی به زور قرص
صبحی به ضرب ساعت کوکی
شبهای بی ترنم باران
و روزهای تنبل بی گنجشک
من با کدام بال که از من گرفته اند
از این حضیض اوج بگیرم به آسمان
من با کدام واژه که پیدا نمی کنم
من با کدام واژه ببافم
از زیج انزوایم
تا بیکران رابطه پیوسته ریسمان
در برگهای پاره تقویمم
کبریت حسرتست که می گیرد
در آتشش هر آینه میبینم
تصویر کارهای خطیری را
که از سر تزلزل و غفلت نکرده ام
تصویر فرصتی که چه آسان سوخت
در کوره های شاید و اما
و روزگار می گذرد تلخ و یکنواخت
خوابی به زور قرص
صبحی به ضرب ساعت کوکی
سال ۹۶
اصلاح ۱۴۰۳
آه! از درون پر تلاطمم؛
گاه بهترین ترانهام، سکوت
طعنه میزند به تار عنکبوت.
**
#لیلا_پورحسین
╭━═━⊰
آب پاکی روی دستم ریخت؛
هرچه گفتم دل ترک دارد،
ابر بارانزا نمیبارد.
**...
#فاطمه_پوررضایی_مهرآبادی
╭━═━⊰
از سبد پرسیدم
داخلت چیست بجز چند قلم له شده یا کال که بایست بیندازی دور
سبد گاله دهان سخره گرفت
وسع جیبم را
حق این گونه سبد نیست بجز زور لگد
به یاد وطنم / نیما یوشیج
ای ( فَراکش ) ! دو سال می گذرد
که من از روی دلکشت دورم
نیست با من دلم ز من پرسد
که چه سوی تو باز مهجورم.
من در این خانه های شهر، اسیر
همچو پرّنده در میان قفس
گوئیا دزدم از بسی تقصیر
شده ام درخورِ چنین محبس.
بدتر از دزد، می کنم باور
کرده ام هر گناهشان را فاش
چون پرنده به هر طرفْ خودسر
خوانده ام، خواندنم بُوَد پرخاش.
می هراسم ز هر چه دیوار است
چه کند با هراسِ خود شاعر؟
شاعری کاین چنین گرفتار است
باشد اندر گریستن ماهر.
ای همه هیچ، اِی فَراکشِ من!
دور ماندن ز روی تو، سخت است
دوری ات کاسته است ز آتشِ من
چیست این بخت، مرگ یا بخت است؟
می رسد چون نسیم های بهار
دامنت می شود سراسر گل
می کِشی سوی خود ز راهگذر
هر پرنده: چه زیک و چه بلبل.
کوهِ خرّم، فَراکش محبوب!
ملجأِ فکرهای تنهایی
که همی ایستد بسی محجوب
بر سَرت آسمانِ مینایی.
من که با فکرِ نازک و باریک
خلق را هر زمان بپیچانم
پس چرا کمترم ز بلبل و زیک،
غم فشرده است روی خندانم؟
کوه! با آن همه نعایم و جود
با چنان میهمانیِ عامی
نبَرَد پس چرا ز روی تو سود
شاعرِ بینوای ناکامی؟
سهمِ من، دور ماندن از آنجاست
بی نصیبی ز هر چه جانبخش است
وطنم را ببین که از چپ و راست
چه نهان پَرور و نهان بخش است.
باشد آنگونه ای که می خواهد
از صدای من و ز شکلم دور
گر چه هر دَم ز جانِ من کاهد
گنهش نیست، خود شدم مهجور.
وطنم را همیشه دارم دوست
با وجودِ تمامِ بی صبری.
نرسد سوش تا جهان بَدجوست
دستِ یک فتنه، پای یک شهری.
23 فروردین 1305
پاییزی / ضیاء موحد
پرهایهو
به جایی پر می کشند
خیل پرندگان هراسان.
بر شاخه ها سپیده و شبنم
نشسته است
و این صدا
باید صدای برگی باشد
بر پله های سنگی ایوان.
(ضیاء موحد)
پرنده / جواد طالعی
میان قهقهه و بغض
پرنده بال به دیواره قفس می کوبد.
او را
هزار هزاران شب
با آرزوی پرواز
و حسرت سپیده گذشته است.
اکنونکه فوج فوج پرستوها
به خانه بر می گردند،
دست تو می گشاید
درهای این قفس را؟
۸ اکتبر ۲۰۲۲، کلن
جواد طالعی