در خواب می دیدم
با عقربک های مخوف ساعتی قُلدر
در ارتفاع یک هزار و سیصد و هفتاد و نه متری
در یک بیابان ـ که به شدت خالی و خشک است ـ درگیرم :
یک غول بی شاخ و دم آرام .
من
در پیچ و تاب جاده ی سی سالگی بودم .
جان ِ جوانی داشتم انگار .
در خواب می دیدم
آویخته از عقرب ِ کوچک ،
با عقرب ِ دوم گلاویزم .
پاضرب هایم چکشی بر صورت سردش
سیل ِ نفس هایم که می کوبید و می آمد
و داشتم می باختم کم کم
جان ِ جوانم را .
اما
آن غول بی شاخ و دم آرام
جز حرکت دوّار عقرب هاش ، خون آلود ،
جز قرّ و قرّ ِ چرخدنده هاش ، ویرانگر ،
در دل تکانش هیچ ، آب از آب .
میل دو عقرب سوی هم بود و
من
هن هن کنان ، ویران ، عرقریزان ،
می خواستم تقدیر نحسی را بگردانم .
می خواستم آن هر دو را برهم بشورانم .
با یکدگر اما تقرب را دو عقرب سخت
همداستان بودند .
در خواب می دیدم
چوبی ، چماقی ، خنجری دارم
گاهی جسورانه
یک دو اشارت پیش می رفتم
گاهی
در صحنه ای دیگر
از کف سپر انداخته ، مرعوب ،
طوق ِ طنابی گردنم را بسته بود و من
دنبال زندانبان پیر خویش می رفتم .
□□□□□□
برخاستم از خواب
از پنجره ماهِ ذلیلی کورسویی داشت
حال قمر در عقربم ناچار کامل شد !
و گرته برفی را در آیینه
بر روی مو هایم رصد کردم .
یکباره سردم شد !
#کوروش_آقامجیدی