از تو چه پنهان ، عاشقت بودم ، نفهمیدی
هر چند این را بار ها در چشم من دیدی
در چشم من دیدی و از من روی گرداندی
پشت سرم ، بر عشق این دیوانه خندیدی
هر کس بَدم را گفت ، تو همراهی اش کردی
بد گویی اش را خنده ات زد مُهر تاییدی
روزی من و تو ، یک خدا را سجده می کردیم
گول که را خوردی که شیطان را پرستیدی .. !؟!
یادش بخیر ، آن شب به طاق گونۀ مستم
خوشه به خوشه از لبت ، انگور می چیدی
با بوسه بر چشمت نوشتم : عاشقت هستم
خندیدی اما بوسه ام را خوب نشنیدی
چشمان خود را بستی و غرق خودت گشتی
چشمان خود را بستی و با ناز ، خوابیدی
از خواب معصومانه ات ، آرام بوسیدم
غَلطی زدی و بر من سرمست ، چسبیدی
می خواستم از شهد لب هایت عسل گیرم
که ناگهان با چشم بسته ، اشک باریدی
خواب یکی را دیده بودی ، گریه می کردی
آهی کشیدی از سر دل، بعد ، لرزیدی
آنگاه نامی بر زبان عاشقت آمد
یک بوسه در آن حال ، از لب های من ، چیدی
آری ! تو ، عاشق بودی اما ، من ، نبود آن عشق
عشق خودت را داشتی در خواب می دیدی
پس من که بودم این وسط ، یک بغض سر در گم !؟
شب – گریه هایم را همان بهتر که نشنیدی
دست از سرم برداشتی و عشق ، پر پر شد
دنیا شدی ، دور سرم بی وقفه چرخیدی
ساک خودت را جمع کردی ، گم شدی از من
مِن بعد نامت در گلویم : بغض تعقیدی
********
از تو چه پنهان ، در نبودت گریه می کردم
جز گریه بر سالار خود ، چیزی نبخشیدی
اما همان بهتر که از پیشم سفر کردی
تا اینکه می ماندی مرا این گونه می دیدی
دیگر نمی خواهم ببینم چشم هایت را
ای قهر کرده با دلم ! ای عشق تبعیدی
هر جا که هستی اهل آنجا عاشقت هستند
صد ها نفر مانند من ، عاشق تراشیدی
اما بدان ، عاشق شدن ، تنها به گفتن نیست
هر چند تو از عاشقی ، چیزی نفهمیدی
روزی به گوشت می رساند این خبر را باد
دیوان شعر شاعری را زَهر پاشیدی
شاید پشیمان گشتی و آن روز ، برگشتی
با گریه از سنگ مزارم تلخ بوسیدی
از زیر خاک آهسته گفتم : دوستت دارم
اما صدای خاکی ام را نیز نشنیدی ...!!
از مجموعۀ غزل : عشق! جغرافیای شیدایی ست.. // موسسه انتشاراتی آثار برتر
#سالارعبدی
کانال رسمی سالار عبدی
https://telegram.me/abdiisalar
برای جاودنیاد استاد لطفی و صدای محزون تارش
حالا نشسته ای
در قله های قطبی و هی غم را
کوک می کنی.
نه جان ِ من
لطفی ندارد این که تو بنشینی
با ساز خود
از مرگ˚ پرده، پرده نوا سازی.
ناکوک می زند؛
این سیم های بریده
ناکوک می تپد
این دل که روزگار درازی
مست ودخیل بسته ی سازت بود.
13/2/93
#محمد_جلیل_مظفری
ﮔﻠﺸﻨﻢ ﺟﻬﻨﻢ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺩﻳﺎﺭِ ﺷﻴﺪﺍیی
ﻗﺎﻣﺖِ ﺩﻟﻢ ﺧﻢ ﺷﺪ ﺯﻳﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻴﺪﺍیی
ﺧﺮﻣﻦِ ﺷﻘﺎﻳﻖ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﯿﻨﻪ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ
ﺩﻭﺩِ ﻓﺘﻨﻪ میﭘﻴﭽﺪ ﺩﺭ ﺑﻬﺎﺭ ﺷﻴﺪﺍیی
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭼﺮﺍﻏﺖ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻧﻔﺲ ﻓﺮﻭﺯﺍﻥ ﮐﻦ
ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺷﺪ، ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺷﯿﺪﺍﯾﯽ
ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪﯼ ﺣﺴﺮﺕ، ﻏﻤﮕﻨﺎﻧﻪ میﺑﺎﺯﻡ
ﮔﻮﻫﺮِ ﺟﻮﺍنی ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺷﻴﺪﺍیی
ﺁﺗﺸﯿﻦْﺩﻟﯽ ﺩﺍﺭﻡ، ﭘﺮ ﺯ ﺧﻮﻥ ﻭ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ
ﭼﻮﻥ ﺷﻬﺎﺏ ﻣﯽﺳﻮﺯﺩ ﺑﺮ ﻣﺪﺍﺭ ﺷﯿﺪﺍیی
ﺍﺯ ﮐﻤﺮﮐﺶِ ﮐﻮﻫﯽ ﭼﺸﻤﻪﺍﯼ ﻧﻤﯽﺟﻮﺷﺪ
ﺭﻳﺸﻪ ﺩﺭ ﻋﻄﺶ ﺩﺍﺭﺩ ﺷﺎﺧﺴﺎﺭ ﺷﻴﺪﺍیی
ﺟﻨﮕﻞ ﻏﺰﻝ ﺩﺍﺭﺩ، ﺩﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﺯﺍﯾَﺪ
ﺳﺮ ﺑﻪ ﻋﺮﺵ ﻣﯽﺳﺎﯾﺪ، ﺳﺮﺑﺪﺍﺭ ﺷﯿﺪﺍﯾﯽ
ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ «ﺷﺒﺪﯾﺰ» ﺍﺑﺮ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﮔﺮﯾﺪ
ﺯﻧﺪﻩﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽﺳﻮﺯﺩ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﺏ ﺷﯿﺪﺍﯾﯽ
#حسناسدی #شبدیز
https://telegram.me/hassanasadishabdiz
کس بُرد ز عشق اینهمه بیداد که من؟
یا از تو بدین درد دل افتاد که من؟
آن را که میان ما جدایی افکند
دشنام نمیدهم ـ چنین باد که من!
شرفالدین شَفَروه.
در گذشتۂ 598 ق.
●
این رباعی دردمندانه که با طنزی ملایم همراه است، از آن یکی از شاعران قدیم اصفهان در قرن ششم هجری به نام شرفالدین شفروه است. «شفروه» از قرار معلوم شهرت خانوادگی او بوده و وجه تسمیه آن هنوز روشن نشده است. خاندان او از حنفیان اصفهان بودند. جدش وجیهالدین نیابت قضای اصفهان را بر عهده داشت و پدرش نورالدین در این شهر وعظ میگفت. شرفالدین از پدر هنر وعظ را نیک فرا گرفت و به گفته عماد کاتب اصفهانی، بسال 569 هجری در دمشق، در مجالس وعظ او که به زبان عربی فصیح تقریر میکرد، جمعیت بسیار گرد میآمد. عوفی نیز در لباب الالباب به شهرت او در «علم تذکیر» اشاره کرده است. وی در هر دو زبان شعر میگفت و دیوان اشعار فارسی او در دست است، اما هنوز به چاپ نرسیده است. از وی رسالهای به زبان عربی باقی است به نام «اطباق الذهب فی المواعظ و الخطب» که آن را به سیاق «اطواق الذهب» زمخشری پرداخته است. شرفالدین شفروه، نخست مداح پادشاهان سلجوق بود و پس از انقراض این خاندان، همچون اثیر اخسیکتی و مجیر بیلقانی و ظهیر فاریابی و جمال اصفهانی، به مداحی اتابکان آذربایجان روی آورد. تاریخ مرگ او را 598 ق ذکر کردهاند.
●
از شرف شفروه حدود 600 رباعی بر جای مانده است. شفروه، شاعری معناگرا نیست و در رباعیات خود بیشتر مضمونپرداز است. توجه به شبکه ارتباطی واژگان، و دقت در جوانب معنایی آنها، دغدغه اصلی اوست. و البته، طنزی ملیح و ملایم، و بقول سینماییها زیر پوستی، نیز در رباعیات او جریان دارد؛ همان گونه که در رباعی بالا دیدیم. رباعی زیر، نمونه بارزی از این نازکاندیشیهای طنازانه است که شاید خصلت مردم اصفهان باشد:
بی طوق غمت کدام شاه است که نیست
در گردنت از ما چه گناه است که نیست؟
آوازه دل یک دو سه ماه است که نیست
انکار مکن ـ که دل گواه است که نیست!
مرکز طنز این رباعی، در مصراع چهارم است که شاعر در آن، برای اثبات مدعای گم شدن دل خود، دلی را گواه میآورد که نیست!
●
امتداد اهتمام شفروه را در ایجاد مناسبات لفظی و خلق کانونهای ایهامی و پرداخت مضامین شاعرانه در رباعیاتش، میتوان در رباعیات کمال اسماعیل اصفهانی بهخوبی مشاهده کرد. در واقع، رباعیات کمال اسماعیل، صورت تکامل یافته رباعیات شاعران همشهری او ـ از قبیل شرف شفروه ـ در یک نسل پیشتر است.
سه رباعی دیگر او را که واجد ویژگیهای فوق است، میخوانیم:
تن در غم آن غمزۀ غمّاز دهم
جان و دل و سر را به تو دمساز دهم
بوسی ز دهانی که نداری بفرست
تا جان که ندارم به عوض باز دهم
..
دوش آن همه لطف اگرچه در مستی بود
پیرایه عمر و مایه هستی بود
بوسی به سرانگشت که میداد به ما
من میستدم، اگرچه سر دستی بود.
..
من بیسببی بار ملامت نکشم
بر عشرت نابوده غرامت نکشم
گر بوسهای از تو دارم، اینک لب و بوس
تا مظلمۂ کس به قیامت نکشم!
در رباعی نخست، بازی شاعر با مضمون دیرینه ناپدید بودن دهان یار از فرط تنگی و کوچکی و جانباختگی عاشق در بازی عشق، طنز زیبایی پدید آورده است. در رباعی دوم، شفروه با کلمه «سردستی»، ایهام دلپذیری ایجاد کرده است. رباعی سوم نیز مضمون چندان تازهای ندارد. اما اجرای نمایشی آن بسیار رندانه است. شاعر که نمیخواهد دین کسی بر گردنش باشد و در قیامت ازین بابت مورد سؤال و جواب قرار گیرد، از معشوقهاش میخواهد بوسهای را که قبلاً داده، بیاید و پس بگیرد و در این رابطه، آمادگی لب خود را نیز برای همکاری اعلام نموده است: اینک لب و بوس!
●
منابع:
خریدة القصر، جزء اول، ص 211 ـ 217؛ لباب الالباب، ص 221؛ خلاصة الاشعار، خطی، برگ 159؛ دیوان شرف الدین شفروه، خطی، برگ 125، 154؛ نزهة المجالس، ص 347، 351
●●
"چهار خطی"
https://telegram.me/Xatt4
روزگار
ای روزگارِ پستِ لاکردار
ای دونِ کژرفتار
بیزارم از مشی و مرامِ تو
از ننگ و نامِ تو
این نصفهٔ سیگارِ آخر هم
حرامِ تو.
*****
عشق
من آن عاشقم که...
نه از جنسِ آن عشقهایی که هرجا...
نه از رنگِ آن عشقهایی که یک روز...
من آن عاشقم که...
همان عشقِ ناجنسِ لاقیدِ بی رنگ
همین عشقِ بی نامِ بی ننگ
من آن عاشقم که...
تو را فارغ از هرچه و هرکه و هرکجا دوست دارد
تو را دوست دارم
بلاشک و شاید.