تلخ / نیما یوشیج
پای آبله زراه بیابان رسیده ام
بشمرده دانه دانه کلوخ خراب او
برده بسربه بیخ گیاهان وآب تلخ
دربررخم مبند که غم بسته بر درم
دلخسته ام به زحمت شب زنده داریم
ویرانه ام زهیبت آباد خواب تلخ
عیبم مبین که زشت و نکو دیده ام بسی
دیده گناه کردن شیرین دیگران
وزبی گناه دلشدگانی ثواب تلخ
درموسمی که خستگی ام می برد زجای
با من بدارحوصله بگشای درزحرف
اما درآن نه ذرّه عتاب و خطاب تلخ
چون این شنید بر سر بالین من گریست
گفتا« کنون چه چاره ؟» بگفتم «اگررسد
باروزگارهجروصبوری شراب تلخ »
آبان ماه سال ۱۳۲۷
طلوع/هوشنگ ابتهاج
برداشت آسمان را
چون کاسه ای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سر کشید
آنگاه
خورشید در تمام وجودش طلوع کرد
دریچه ای رو به شب/ نادر نادر پور
دریچه باز بود
و در صفای شامگاه باغ
سلام کاج بود و خنده ی ستاره ها
و پرسش نسیم از درخت : ـ" زنده ای ؟"
و پاسخ درخت : ـ" زنده ام !"
و موج رقص در تن درخت
و دست عاشق نسیم و گردن درخت ...
و مرد ، در پس دریچه ایستاده بود
( میان پرسشی ز خویش و پاسخی به خویش ) :
ـ" ... در تو ، آنکه بود ، هست ؟"
ـ" ... در من ، آنکه بود ، نیست !"
چراغ ، مرده بود در سرای مرد
و سایه ای نبود در قفای مرد
و دست هیچ کس به روی شانه های مرد ،
سکوت بود و آن صدا که گفته بود : ـ" در من
آنکه بود ، نیست "
و در سقوط آبشار بی صدای پرده ها ،
دلی به مرگ خویش می گریست ، می گریست ...