ما گورخوابانِ تمامِ عرصهها بودیم
تندیسِ ظلمت وارهای از شب؛
از وحشتِ سرشارمان یک دم نیاسودیم
در خواب می دیدم
با عقربک های مخوف ساعتی قُلدر
در ارتفاع یک هزار و سیصد و هفتاد و نه متری
در یک بیابان ـ که به شدت خالی و خشک است ـ درگیرم :
یک غول بی شاخ و دم آرام .
من
در پیچ و تاب جاده ی سی سالگی بودم .
جان ِ جوانی داشتم انگار .
در خواب می دیدم
آویخته از عقرب ِ کوچک ،
با عقرب ِ دوم گلاویزم .
پاضرب هایم چکشی بر صورت سردش
سیل ِ نفس هایم که می کوبید و می آمد
و داشتم می باختم کم کم
جان ِ جوانم را .
اما
آن غول بی شاخ و دم آرام
جز حرکت دوّار عقرب هاش ، خون آلود ،
جز قرّ و قرّ ِ چرخدنده هاش ، ویرانگر ،
در دل تکانش هیچ ، آب از آب .
میل دو عقرب سوی هم بود و
من
هن هن کنان ، ویران ، عرقریزان ،
می خواستم تقدیر نحسی را بگردانم .
می خواستم آن هر دو را برهم بشورانم .
با یکدگر اما تقرب را دو عقرب سخت
همداستان بودند .
در خواب می دیدم
چوبی ، چماقی ، خنجری دارم
گاهی جسورانه
یک دو اشارت پیش می رفتم
گاهی
در صحنه ای دیگر
از کف سپر انداخته ، مرعوب ،
طوق ِ طنابی گردنم را بسته بود و من
دنبال زندانبان پیر خویش می رفتم .
□□□□□□
برخاستم از خواب
از پنجره ماهِ ذلیلی کورسویی داشت
حال قمر در عقربم ناچار کامل شد !
و گرته برفی را در آیینه
بر روی مو هایم رصد کردم .
یکباره سردم شد !
1395 10 06
خبر همین که هنوز
نه تیرِ آرشِ دلخون گشوده راهِ عبور
نه خونِ پاکِ سیاوش گرفته دامنِ زور!...
از آستانهٔ درد
کسی خبر دارد
از آستانهٔ درد؟...
برای رد شدن از مرزهای عقل و جنون
برای آن که بجنبد دلی ازینهمه خون
دگر چه باید کرد؟!...
۱۱ دی ۱۳۹۵