ورق می زنم برگ ها را
که رنگیست با حسرت و رنج
من آن تکدرختم که در آستان بهاران
هوای شکفتن ندارد
چه گویم ز دردم
که گفتن ندارد
گذشت از سرم برف و بوران
و آن تیز بالان که با تیر صیاد
تپیدند در خاک
نماندست در گوشه های خیالم
بجز داد و بیداد
بهارا که تو کیمیا داری از سبز
مرا هم بیا سبز کن از سر لطف
ویا هیمه کن بر اجاقی
که روشن کند دست کم محفلی را
کند گرم کانون اهل دلی را
زنده باد