فکر میکنم
عاقبت کلاغ میشوی
بس که قارقار میکنی
توی کوچههای گمشده در انتهای عادت درخت.
بس که پاره پوره های فکرهای صدهزارساله را
توی لانه¬های ذهن کهنه بار می کنی
بس که لاشه¬ی پنیر جمع می کنی
از خیال شیرهای ریخته.
این دریغ بیدریغ پایبندِ چیزهای کهنه را بریز دور.
فکر کن کنار من نشستهای
داری از عبور یک خیال از فضای واژههای خواجه مستند تهیه میکنی
ساغر و دهانی از دو سو به هم
حمله می برند.
و شراب کهنه ای
با ولع تو را به کام می کشد.
جالب است نه؟
اینکه یک خیال با تمام واقعیتش
توی واژه لانه میکند.
گاه فکر میکنم
آدمی همان خیال نیست
که درون واژهای به نام زندگی
لانه کردهاست؟
مثل اینکه واقعیتی توی کار نیست
آنچه هست در گمان واژههاست
اینکه ما خیال میکنیم
بازی طبیعت عادلانه نیست غیرواقعیست
عادلانه واژهاست
آن خیال را بپا که امر واقعی درون آن
جلوه میکند.
بیدلیل اخم میکنی که فلسفه نباف
دارم از خیال های ساده حرف می زنم
چون زنی که در میانه های عمر از چروک دور چشم حرف می زند.
بی خیال.
فکر کن کنار من نشستهای
از تصور صدای قارقار توی عادت درختها
با لُبیتل دویست سالهای که سوسیالیست بوده عکس عادلانهای تهیه میکنی
این، تو را از این که آخرین شب هزارسالگی کلاغ صامتی شوی،
نجات میدهد.
8/3/92