آسمانی ابر در من آشیان کرده ست
آسمانی ابر خورشیدِ مرا پنهان به بغضی جاودان کرده ست
کوله بار هرچه دارم
_ مهربانی و تهیدستی
امانتهام_ بر دوشم
چوب دستی ِ سفر در دست
پا در راه
می روم امٌا
با حریر بافته از جاری اندوه بی پایان
مِه تمام دشت را در خود نهان کرده ست
وآسمانی ابر در من آشیان کرده ست
گام هایم
گُم
افق از هرطرف پوشیده در
حجم مِهی انبوه
بی نمودی از درخت و کوه
مِه زمین را هم سراسر آسمان کرده ست
وآسمانی ابر در من آشیان کرده ست