اژدر،
قامت شکست در برابر کوره
از هفت بند پیکر پولادش
جوبارگان زرد عرق جاری
آن سان که بر سهند
جوبارگان آب بهاری.
آری
آهن گداز پیر
خمکار پیلتن
اکسیر مردهایی از آنگونه
کز عشق خویش در به در افتادند
و سالیان سال
تنها
در خلوت گداخته شان
معشوقه را به حجله ی دل بردند
آنان
دلدادگان شعله، از آتش گذشتگان
شب را تمام خنجرو خون خوردند
اما
شبدیز رزمشان
هرگز نخفت
در رخوت طویله ی یاس گسسته جان
امید بزمشان
هرگز نمرد در دل امیدوارشان
اژدر
آتشفشان نهفته به جان مردی
همگون کوره های گدازان
همیال قله های سرافراز
استاد در برابر کوره
و آهن تفیده چو آتشمار
غلتید روی صخره ی سندان
از چشم های او
حسی بزرگ
حتی بزرگتر از عشق های ما
چون قامت مشبک صبح مبارزان
مغرور و سینه سرخ
شاید،
یاد هزار مرد از آن¬سان
خاموش
اما
فریاد چون سیاووش
بارید روی من.
انگار گفت:
بنگر!
منم.
نسل بزرگ عصر تدارک
آماج حمله های هماره
کز راهبند خصم گذشتم
اینک چراغ و راه
خورشید راهبر.
اژدر
عشق آزمود پیر
مردی بهارچشم
بر کاکلش لمیده هزاران گروهه ابر
بر شاربش نشسته شب و شبگیر.
5/8/60