فکر می کنم
آخرین صندلی این اتوبوس همزاد من است
اما او یک روز جلوتر از من به دنیا آمده است
و یک روز جلوتراز دنیا رفته است
ای وای
گویا من به ایستادن سرپا دراتوبوس عادت دارم
به مانند
نشستن بر خیابانی که به آن عادت دارم
همین ها را با خود و درخود تکرار می کرد
دقیقن همین ها را
و بعد سوار اتوبوس محله شد
و گفت:
من زندگی را از کسی نیاموختم
ا زکسانی آموختم که آن ها هم از کسی چیزی نیاموخته بودند!
و چنین است که هر صبح سوار اتوبوس محله می شوم
و هر شب صندلی ها را با خود به خانه می برم
من از بچگی عاشق صندلی بودم
صندلی های کلاس
صندلی های سینما و صندلی های هواپیما
اما نه آکادمیک وبازیگرشدم و نه خلبان
و نمی دانم چرا همیشه بعد از شام شب
سرم را با یک دستمال مشکی می بندم
گویا مشکی رنگ خانه ی ماست
رنگ موهای زنی است
که وقتی متولد شد
موهایش سفید بودند!
همین ها را با خود می گفت وازاتوبوس پیاده شد
نشست و با خود درفکر فرو رفت
او می گفت :
زندگی من مثل تو نیست
مثل اوهم نیست
اما مردم ما ، مادرزادی موهایی سفید دارند!
و نابه هنگام
عقربه در یک چشم به هم زدن چرخشی خورد
و ناگهان هر چیزی جای خود را به دیگری داد
من در سن یک سالگی پیر شدم
و او در سن هزار سالگی جوان شد!
عابدین پاپی
تهران 5/12/97
از دفتر شعر: شبیه ویرانگی یک زن