بانگی چنان هرزه چون طبل، طبلی تهیمیان بودی
جز ژاژهای گوشآزار، عمری گذشت و نسْرودی
هر یاوه را هزاران بار، گفتی بلند و گوشآزار
یک از هزار هیچ اما زَاهلِ زمانه نشْنودی
چون موجِ بُرده سر تا اوج، از اوج باژگون گشتی
زینگونه بالارویها، جز کاستن نیفزودی
جز خشم و ناروا و کین، جز نعرههای زهرآگین
یک بار رویِ شادی را بر چشمِ خلق نگشودی
کُشتی صدایِ آزادی، مهلت به شادی ندادی
بستی درِ مهر و شادی، خود نیز هم نیاسودی
بر طبلِ دشمنتراشی، بستی چماق از پس و پیش
خود نیز ازآن مترسکها، یک شام و روز نغنودی
پاییز پ۱۳۷۵
#اقبال_مظفری
https://t.me/joinchat/AAAAAEKCF61dHmskkML-UA