شعر شب / نیما یوشیج
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمَر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا.
چه کسی کشت مرا / سیاوش کسرایی
همه با آینه گفتم، آری
همه با آینه گفتم،
که خموشانه مرا میپایید
گفتم ای آینه با من تو بگو
چه کسی بال خیالم را چید؟
چه کسی صندوق جادویی اندیشهی من غارت کرد؟
چه کسی خرمن رؤیایی گل های مرا داد به باد؟
سر انگشت بر آیینه نهادم پرسان
چه کسی، آخر چه کسی کشت مرا؟
که نه دستی به مدد از سوی یاری برخاست
نه کسی را خبری شد،
نه هیاهویی در شهر افتاد!
آینه، اشک بر دیده به تاریکی آغاز غروب
بی صدا بر دلم انگشت نهاد.
آینه / اسماعیل خویی
تمامِ پنجرههاست
رُخش دو چشمش لبهایش
بهگاهِ خندیدن قاهقاه خندیدن
ـــــستاره چیده در آن بقچهاش بهرنگِ انارـــــ
تنش میانش بالایش
تمامِ پنجرههاست
که میتوانم ساعتها
ببینم و برسانم دو دست و پا بزنم
چو چشمه با قدمِ رود تا لبِ دریا
و خوب میدانند
که بستنِ تو فقط چشم نیست
ــــدم است و بازدم است
که میستانند.
@naghdehall