نه بوسه را میشناسد زن
نه مرد بر در میکوبد
آغوش
شهرِ کوچکیست که در آن
خبرها میپیچد
اغلب عطر
همسایهی خبرچینیست که در کوچه
پسِ هر عبورِ دلبرکان
با مردمان سخن میگوید
بگذار زبانِ تو نانی باشد در این قحطی
به دهان میگذارم
و سال
نو میشود
چقدر باید پیر شد
که به بوسهای بسنده کرد؟
نه گزمگان با اسب در پیام میدوند
نه پلیسها در ارابههایی آتشین
به خیابانها میریزند
من از خود درگریزم
و انقلاب
چشمِ تَر است
اگر میتوانید
اگر دستبندی در خور دارید
از این روزِ تقویم به آن روزِ تقویم
به زنداناش برید
فوارههای آتشین
شب را روشن کردند
قاضیان پنداشتند
که آتش به خرمن افتاده
اما
تنها
سالْ نو شده بود
«یزدان سلحشور»
https://t.me/sedaelirav