چه بر تو میرود ای آفتاب زندانی
در آن مکتب بیروزن زمستانی
چه بر تو میرود آیا که گام زخمی تو
چو موج پر شده از لحظههای ویرانی
کدام بالش نوشیده اشکهای تو را
در آن شبانهترین فصلهای ظلمانی
کدام واژه، تو را تازیانه زد بر روح!
کدام عدل تو را داغ زد به پیشانی؟
تو را از آن سوی دیوار شیشهای، پیداست
هراس غربت و تشویشهای پنهانی
چو عمق دریا آرامشی شگفت، تو راست
نهفته داری، اما خروش توفانی
چو چشم آینه، خاموشواری و... پیداست
به هر نگاه تو، هنگامهی پریشانی
چه میتوان کرد با پای سنگی مفلوج
"و ناتوانی این دستهای سیمانی"
#علیرضا_طبایی