در سوگ ریحانه دختر کرمان
کاپشنش صورتی بود
چشمهایش سیاه
ماه زیباییش را از او گرته برداشت
آفتاب از گل خندههایش
شاد بودن و خندیدن آموخت
صبح از بوی او بود سرزد
می شناسم عجیب است
کودکیهای کوچکترین خواهرم بود
داشت می رفت با خانواده
سوی افسانه های حماسی
در خیالش گلی باز میشد
روی لبخندهایش بهاری
ناگهان آه، ای آه
انفجاری ....