من قرنها را
با سایۀ همیشه بسیط تو زیستم
و رنج را
در پشتِ پلکهای نمورت گریستم
گفتم:
بعد از تو آفتاب
تأخیر میکند
اما
دیدم
این هرزۀ همیشۀ هرجایی
خوشرقصیاش
وقیحتر از قبل
گل کرده است
گفتی که پای آمدنش لنگ میزند؟
که بیرفیق
رفتی و
این رنج کهنهسالِ تباهی را
بر شانههای زخمیام انباشتی
اما رفیق نیمۀ راهم
اکنون
من ماندم و هزار
سودای بیدلیل
من ماندم و
این رنجنامۀ واهی
که مردگیست
من ماندم و
یک سایۀ کدر
از تو
در بُهتِ خیس آینهها
که این روزها
تکثیر میشود
من ماندم و...
بگذار تا
نومیدوار بگریم
زیرا که آمدنت
هی دیر میشود
هی...
بگذار بیبهانه بگویم
ما هردومان
دیریست مردهایم.
#محمدجلیل_مظفری